ونگ
لغتنامه دهخدا
ونگ . [ وَ ] (ص ) درویش . مفلس . تهی دست . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم ونگ .
کار تو بر سریش و همه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گداو ونگ .
زین شعر شاعران را گردد یقین که من
از هزل و جد توانگرم از زرّ و سیم ونگ .
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار ونگ .
|| گدا. سائل :
نهال باغ جلال تو راست گردون برگ
زکات گنج عطای تو راست قارون ونگ .
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم ونگ .
کار تو بر سریش و همه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گداو ونگ .
زین شعر شاعران را گردد یقین که من
از هزل و جد توانگرم از زرّ و سیم ونگ .
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار ونگ .
|| گدا. سائل :
نهال باغ جلال تو راست گردون برگ
زکات گنج عطای تو راست قارون ونگ .