26 فرهنگ

ولی

لغت‌نامه دهخدا

ولی . [ وَ ] (حرف ربط) مخفف ولیکن . صاحب المعجم گوید: اصل آن ولیک است و ولیک اصلش لیک . ولیک اصلش بیک به پارسی قدیم میرسد که امروز مهجورالاستعمال است . رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم شود. ولیکن . ولکن (عربی ). حرف ربط است و استثناء را رساند. اما :
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم .

ابوشکور.


به نیک و بد سر آید زندگانی
ولی از تو نباشد شادمانی .

(ویس و رامین ).


چو ابراهیم با بت عشق می باز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.

نظامی .


گر نمی آید بلی زیشان ولی
آمدنْشان از عدم باشد بلی .

مولوی .


گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست .

سعدی .


حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.

حافظ.


خال سرسبز تو خوش دانه ٔ عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری .

حافظ.


من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من .

حافظ.