وز
لغتنامه دهخدا
وز. [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه ) و از. (ناظم الاطباء). مخفف «و از» و در غیر ضرورت شعری نیز متداول بوده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون .
وز درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی .
و باز از جو فقاع کنند وز گندم شلماب . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمد).
وز آنجایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت و ازبزمگاه .
وز تپانچه زدن ْ این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان به عود وز چندن .
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون .
وز درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی .
و باز از جو فقاع کنند وز گندم شلماب . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمد).
وز آنجایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت و ازبزمگاه .
وز تپانچه زدن ْ این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان به عود وز چندن .