ورغ
لغتنامه دهخدا
ورغ . [ وَ ] (اِ) بند آب باشد که پیش سیل بندند. بندی که از چوب و علف و خاک و گل در پیش رودخانه ها بندند. (برهان ) (ناظم الاطباء) :
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بفکند.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
به پیشش بر از چوب ورغی ببند
چو بستی ز ریگش نباشد گزند.
ای وای اگر عون جمال الحق والدین
در پیش چنین سیل حوادث ننهد ورغ .
و به کسر دوم نیز بدین معنی آمده است . || فروغ و روشنی . (ناظم الاطباء) (برهان ). و به کسر حرف ثانی وَرِع هم آمده است . (برهان ) :
گل را چه بوی خیزد از صد گلاب زن
مه را چه ورغ باشد از صد چراغدان .
|| راسو. || خندق . (ناظم الاطباء).
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بفکند.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
به پیشش بر از چوب ورغی ببند
چو بستی ز ریگش نباشد گزند.
ای وای اگر عون جمال الحق والدین
در پیش چنین سیل حوادث ننهد ورغ .
و به کسر دوم نیز بدین معنی آمده است . || فروغ و روشنی . (ناظم الاطباء) (برهان ). و به کسر حرف ثانی وَرِع هم آمده است . (برهان ) :
گل را چه بوی خیزد از صد گلاب زن
مه را چه ورغ باشد از صد چراغدان .
|| راسو. || خندق . (ناظم الاطباء).