واپسین
لغتنامه دهخدا
واپسین . [ پ َ ] (ص نسبی ) اخیر. آخرین . مؤخر. آخر. (السامی ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بازپسین . متأخر. انجامین و آنچه پس از همه باشد. (آنندراج )(فرهنگ نظام ). پس . آخر. (شعوری ). آخری :
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی .
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمه ٔ دیگر که شبنمی است .
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنایی به پیشین آورم .
سی سال است که چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
- تا دم واپسین ؛ تا آخرین نفس . تا آخر عمر. (ناظم الاطباء).
- دم واپسین ؛ حالت نزع . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ).نفس آخر. (ناظم الاطباء) :
هر کار که می ببایدت کرد بکن
کاندر دم واپسین امانت ندهند.
- روز واپسین ؛ قیامت . روز پسین :
در روز واپسین که سرانجام عمر تست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا.
- سحر واپسین ؛ هنگام پس از سحر. (ناظم الاطباء).
- فرزند واپسین ؛ ابن هرمة. ابن عجرة. ته تغاری .
- واپسین روز ماه ؛ سلخ .عاقب . (مهذب الاسماء).
- واپسینان لشکر ؛ ساقه و دنباله ٔ لشکر.
- واپسین همه ؛ اسبی که آخر همه می ماند. فسکل .
|| جماعتی که پشت سر امام نماز خوانند. (شعوری ).
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی .
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمه ٔ دیگر که شبنمی است .
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنایی به پیشین آورم .
سی سال است که چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
- تا دم واپسین ؛ تا آخرین نفس . تا آخر عمر. (ناظم الاطباء).
- دم واپسین ؛ حالت نزع . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ).نفس آخر. (ناظم الاطباء) :
هر کار که می ببایدت کرد بکن
کاندر دم واپسین امانت ندهند.
- روز واپسین ؛ قیامت . روز پسین :
در روز واپسین که سرانجام عمر تست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا.
- سحر واپسین ؛ هنگام پس از سحر. (ناظم الاطباء).
- فرزند واپسین ؛ ابن هرمة. ابن عجرة. ته تغاری .
- واپسین روز ماه ؛ سلخ .عاقب . (مهذب الاسماء).
- واپسینان لشکر ؛ ساقه و دنباله ٔ لشکر.
- واپسین همه ؛ اسبی که آخر همه می ماند. فسکل .
|| جماعتی که پشت سر امام نماز خوانند. (شعوری ).