والا
لغتنامه دهخدا
والا. (ص ) بلند. (لغت فرس اسدی ) (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از بهار عجم ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). مرتفع. (حاشیه ٔ برهان قاطع). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج ).رفیع. (ناظم الاطباء). افراشته . بارفعت :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود.
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا.
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا.
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.
نک ذره به آفتاب والا نرسد.
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد. (گلستان ).
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا.
|| بامرتبت . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ نظام ). بزرگ قدر. (صحاح الفرس ) (غیاث اللغات ). بزرگ به قدر و بلند به همت . (اوبهی ). بلند به قدر و همت و نهمت . (فرهنگ خطی ). بلند به حسب قدر و مرتبه . (جهانگیری ). بلند به حسب مرتبه . (آنندراج ). باقدر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بزرگ به قدر و بلندی . (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیه ٔ برهان قاطع). سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب . بزرگوار. باشوکت . باشکوه . (ناظم الاطباء). سرافراز. بلندمرتبت . عالی مقام . عالی رتبه . بلندمرتبه :
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی .
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است .
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود.
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید.
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل .
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود.
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
خجسته خواجه ٔ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها.
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد.
این چرا بنده ٔ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی .
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی .
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا.
درّ دری را از قلم در رشته ٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته .
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا.
|| با گهر. (لغت فرس اسدی ). شریف . مقابل دون و پست . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). عالی . (ناظم الاطباء). ارجمند. گهری . ارزنده . بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر.
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر.
تن خانه ٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا.
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست .
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست .
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا.
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا.
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من .
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم .
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی .
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو.
|| عزیز. گرامی . ارزنده . ارجمند :
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل .
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست .
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا.
دیده ٔ عالم از توروشن شد
نامه ٔ دوست از تو شد والا.
|| خوب . مقبول . شایسته . پسندیده . ستوده . سزاوار :
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند.
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن .
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا.
|| بلند. مشهور.
- نام والا ؛ نام نیک و مشهور. نام بلند :
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت .
|| بزرگ . (فرهنگ خطی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). سرور :
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا.
|| اعلا. (از انجمن آرای ناصری ). فایق . برتر :
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید.
|| قویم . استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
|| (اِ) قد. قامت . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). بالا.(برهان قاطع). || مرتبه . (آنندراج ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). قدر. (آنندراج ) (انجمن آرا). || رفعت . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). بلندی . (برهان قاطع). || توانائی . قدرت . (برهان قاطع). || دارائی . (آنندراج ). || دوستی . (ناظم الاطباء) || یار.دوست . (ناظم الاطباء). || مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف . (فرهنگ نظام ). رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشه ٔ خانه نیز آمده . (از آنندراج ) (انجمن آرا). || نوعی از بافته ٔ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند. (برهان قاطع). نوعی از بافته ٔ ابریشمی که واله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از پارچه ٔ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است . (فرهنگ نظام ). نوعی از جامه ٔ ابریشمی باریک . (غیاث اللغات ). نوعی از بافته ٔ ابریشم . (جهانگیری ). حریر بسیار نازک ،بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است . (فرهنگ دیوان البسه ٔ نظام قاری ، از حاشیه ٔ برهان قاطع).جامه ای است معروف در هندوستان . (آنندراج ) :
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ .
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند. (از بیاضی خطی ).
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار.
تابود والای گلگون شفق
شقه ٔ چتر سپهر زرنگار.
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار.
|| مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند. (آنندراج ) :
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند.
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها.
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل .
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود.
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا.
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا.
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.
نک ذره به آفتاب والا نرسد.
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد. (گلستان ).
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا.
|| بامرتبت . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ نظام ). بزرگ قدر. (صحاح الفرس ) (غیاث اللغات ). بزرگ به قدر و بلند به همت . (اوبهی ). بلند به قدر و همت و نهمت . (فرهنگ خطی ). بلند به حسب قدر و مرتبه . (جهانگیری ). بلند به حسب مرتبه . (آنندراج ). باقدر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بزرگ به قدر و بلندی . (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیه ٔ برهان قاطع). سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب . بزرگوار. باشوکت . باشکوه . (ناظم الاطباء). سرافراز. بلندمرتبت . عالی مقام . عالی رتبه . بلندمرتبه :
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی .
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است .
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود.
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید.
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل .
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود.
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
خجسته خواجه ٔ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها.
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد.
این چرا بنده ٔ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی .
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی .
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا.
درّ دری را از قلم در رشته ٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته .
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا.
|| با گهر. (لغت فرس اسدی ). شریف . مقابل دون و پست . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). عالی . (ناظم الاطباء). ارجمند. گهری . ارزنده . بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر.
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر.
تن خانه ٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا.
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست .
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست .
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا.
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا.
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من .
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم .
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی .
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو.
|| عزیز. گرامی . ارزنده . ارجمند :
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل .
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست .
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا.
دیده ٔ عالم از توروشن شد
نامه ٔ دوست از تو شد والا.
|| خوب . مقبول . شایسته . پسندیده . ستوده . سزاوار :
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند.
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن .
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا.
|| بلند. مشهور.
- نام والا ؛ نام نیک و مشهور. نام بلند :
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت .
|| بزرگ . (فرهنگ خطی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). سرور :
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا.
|| اعلا. (از انجمن آرای ناصری ). فایق . برتر :
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید.
|| قویم . استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
|| (اِ) قد. قامت . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). بالا.(برهان قاطع). || مرتبه . (آنندراج ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). قدر. (آنندراج ) (انجمن آرا). || رفعت . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). بلندی . (برهان قاطع). || توانائی . قدرت . (برهان قاطع). || دارائی . (آنندراج ). || دوستی . (ناظم الاطباء) || یار.دوست . (ناظم الاطباء). || مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف . (فرهنگ نظام ). رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشه ٔ خانه نیز آمده . (از آنندراج ) (انجمن آرا). || نوعی از بافته ٔ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند. (برهان قاطع). نوعی از بافته ٔ ابریشمی که واله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از پارچه ٔ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است . (فرهنگ نظام ). نوعی از جامه ٔ ابریشمی باریک . (غیاث اللغات ). نوعی از بافته ٔ ابریشم . (جهانگیری ). حریر بسیار نازک ،بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است . (فرهنگ دیوان البسه ٔ نظام قاری ، از حاشیه ٔ برهان قاطع).جامه ای است معروف در هندوستان . (آنندراج ) :
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ .
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند. (از بیاضی خطی ).
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار.
تابود والای گلگون شفق
شقه ٔ چتر سپهر زرنگار.
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار.
|| مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند. (آنندراج ) :
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند.
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها.
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل .