وال
لغتنامه دهخدا
وال . (اِ) ماهی بزرگی باشد که کشتی را فروبرد. (لغت فرس اسدی ص 334). نوعی از ماهی فلوس دار بود.(غیاث اللغات ) (از جهانگیری ) (برهان قاطع). ماهی که پولک آن درشت باشد. (فرهنگ خطی ) (از فرهنگ نظام ). نوعی ماهی درم دار. (انجمن آرا) (آنندراج ) . نوعی از ماهی بزرگ فلس دار. (ناظم الاطباء). ماهی چناغ باشد. (اوبهی ). بال . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (برهان قاطع). بال نام نوعی از ماهی است در عربی شایدوال مبدل آن است . (فرهنگ نظام ). جمل البحر. (یادداشت مؤلف ). و نیز رجوع به بال و بالن شود :
به رحل همت بر من عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد نه نیز ماهی وال .
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچو خیش از پر مه ریزه شود ماهی وال .
تا به بحر اندر است وال و نهنگ
تا به گردون بر است رأس و ذنب .
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکند موجش به سوی کنار
که گز سیصدی بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
کشیدند از آب اندرون هم گروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
بسی گوهر و زر بد اوباشته
همه سینه اش عنبر انباشته
دگر هرچه ماند از بزرگان وخرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که آن ماهی است این که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال .
همیدون یکی ماهی دیگر است
که زین وال تنش اندکی کمتر است .
گر خیال تیغ تو بر بحر قلزم بگذرد
گردد اندر بحر قلزم بی روان ز اهوال وال .
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال .
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش .
دین ز درویشان طلب نز خواجگان باشکوه
ز آنکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال .
|| نام رودخانه ای هم هست که آن ماهی [ ماهی وال ] در آن رودخانه می باشد. (برهان قاطع). بعضی گویند وال رودخانه ای است در حدود چین . (فرهنگ خطی ). || قسمی پارچه است . رجوع به والا شود. || (پسوند) به صورت پسوند در کلماتی چون کوتوال ،نخچیروال ، تژوال به کار رفته است .
به رحل همت بر من عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد نه نیز ماهی وال .
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچو خیش از پر مه ریزه شود ماهی وال .
تا به بحر اندر است وال و نهنگ
تا به گردون بر است رأس و ذنب .
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکند موجش به سوی کنار
که گز سیصدی بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
کشیدند از آب اندرون هم گروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
بسی گوهر و زر بد اوباشته
همه سینه اش عنبر انباشته
دگر هرچه ماند از بزرگان وخرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که آن ماهی است این که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال .
همیدون یکی ماهی دیگر است
که زین وال تنش اندکی کمتر است .
گر خیال تیغ تو بر بحر قلزم بگذرد
گردد اندر بحر قلزم بی روان ز اهوال وال .
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال .
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش .
دین ز درویشان طلب نز خواجگان باشکوه
ز آنکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال .
|| نام رودخانه ای هم هست که آن ماهی [ ماهی وال ] در آن رودخانه می باشد. (برهان قاطع). بعضی گویند وال رودخانه ای است در حدود چین . (فرهنگ خطی ). || قسمی پارچه است . رجوع به والا شود. || (پسوند) به صورت پسوند در کلماتی چون کوتوال ،نخچیروال ، تژوال به کار رفته است .