وارهیدن
لغتنامه دهخدا
وارهیدن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) خلاص شدن . رها شدن . (ناظم الاطباء). وارستن . آزاد شدن . خلاص یافتن . بازرهیدن :
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب .
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش .
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ .
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پانهی .
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم .
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب .
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش .
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ .
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پانهی .
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم .