هی
لغتنامه دهخدا
هی . [ هََ ] (فعل ) به زبان دری و هندی به معنی هست . (انجمن آرا) (برهان ) (غیاث اللغات ) :
هیم به پله ٔ نیکی ز یک سپندان کم
به پله ٔ بدی اندر هزار سندانم .
گفت یارب گر تو را خاصان هی اند
که مبارک دعوت و فرخ پی اند.
ساقی اگرت هوای ما هی
جز باده میار پیش ما شی .
|| مخفف هستی :
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که هی کهتری .
هیم به پله ٔ نیکی ز یک سپندان کم
به پله ٔ بدی اندر هزار سندانم .
گفت یارب گر تو را خاصان هی اند
که مبارک دعوت و فرخ پی اند.
ساقی اگرت هوای ما هی
جز باده میار پیش ما شی .
|| مخفف هستی :
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که هی کهتری .