هوی
لغتنامه دهخدا
هوی . (اِ صوت ) حکایت صوت گفتن . آواز برآوردن با تفوه به کلمه ٔ هو. مجازاً بانگ و آواز و فریاد :
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش .
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.
- های و هوی ؛ فریاد و بانگ :
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد ناله ٔ مستان و های و هوی را.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .
|| افسوس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی .
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی .
|| (صوت ) کلمه ٔ تنبیه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی .
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش .
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.
- های و هوی ؛ فریاد و بانگ :
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد ناله ٔ مستان و های و هوی را.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .
|| افسوس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی .
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی .
|| (صوت ) کلمه ٔ تنبیه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی .