هنجار
لغتنامه دهخدا
هنجار. [ هَِ / هََ ] (اِ) راه و روش و طریق و طرز و قاعده و قانون . (برهان ). در سنسکریت سمکارا به معنی گشتن و گردیدن و راه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجارخویش .
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را هنجار.
خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند از سفر هنجار جانان .
ره و هنجار ستمکاره همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش .
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه و هنجارش .
قصه ای را که نظم خواهم کرد
برطرازم سخن بدین هنجار.
چیستی ؟ مرغی ، ستوری ،آدمستی ؟ بازگرد
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو؟
نیکان ملت را به دین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده .
دلیری است هنجار لشکرکشی
سرافکندگی نیست در سرکشی .
|| جاده و راه راست و بعضی راه غیرجاده را هم گفته اند. (برهان ):
گرفته هر دو هنجار خراسان
بر ایشان گشت رنج راه آسان .
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من ، شبدیز خال و رخش عم .
گر از دنیا به رنجی راه اوگیر
کز این بهترنه راه است و نه هنجار.
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار.
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس اﷲ اکبر.
چو دیدم که هنجاراو دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود.
وز ایشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست .
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد.
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت .
نهفته بازمیپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش .
- بهنجار ؛ دارای راه و روش . آشنا به رموز. ماهر :
در فسق و قمار نیز استادیم
در دیر مغان مغی بهنجاریم .
تا بجنباند بهنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بودمن .
- بهنجار رفتن ؛ درست رفتن . از راه درست و راست رفتن :
هم در سلوک گام بتدریج مینهند
هم در طریق عشق بهنجار میروند.
- هنجار بردن ؛ راه بردن :
هم بدین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار.
- هنجار بریدن ؛ طی طریق کردن . راه پیمودن :
به قلعه ای که از او باد کم رود بیرون
به بیشه ای که در او دیو بد برد هنجار.
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار.
- هنجارجوی ؛ جوینده ٔ راه . راه یاب :
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت بوی .
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .
- هنجار کردن ؛ راه پیمودن . پوییدن یا راه یافتن : ... و به شب اندر آتش کردی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی . (مجمل التواریخ و القصص ).
گر تو در دهر همدمی جویی
در ره جست کم کنی هنجار.
- هنجارنمای ؛ راه نمای . راه دان :
در راه و روش چو خضر پویان
هنجارنمای و راه جویان .
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجارخویش .
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را هنجار.
خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند از سفر هنجار جانان .
ره و هنجار ستمکاره همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش .
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه و هنجارش .
قصه ای را که نظم خواهم کرد
برطرازم سخن بدین هنجار.
چیستی ؟ مرغی ، ستوری ،آدمستی ؟ بازگرد
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو؟
نیکان ملت را به دین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده .
دلیری است هنجار لشکرکشی
سرافکندگی نیست در سرکشی .
|| جاده و راه راست و بعضی راه غیرجاده را هم گفته اند. (برهان ):
گرفته هر دو هنجار خراسان
بر ایشان گشت رنج راه آسان .
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من ، شبدیز خال و رخش عم .
گر از دنیا به رنجی راه اوگیر
کز این بهترنه راه است و نه هنجار.
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار.
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس اﷲ اکبر.
چو دیدم که هنجاراو دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود.
وز ایشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست .
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد.
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت .
نهفته بازمیپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش .
- بهنجار ؛ دارای راه و روش . آشنا به رموز. ماهر :
در فسق و قمار نیز استادیم
در دیر مغان مغی بهنجاریم .
تا بجنباند بهنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بودمن .
- بهنجار رفتن ؛ درست رفتن . از راه درست و راست رفتن :
هم در سلوک گام بتدریج مینهند
هم در طریق عشق بهنجار میروند.
- هنجار بردن ؛ راه بردن :
هم بدین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار.
- هنجار بریدن ؛ طی طریق کردن . راه پیمودن :
به قلعه ای که از او باد کم رود بیرون
به بیشه ای که در او دیو بد برد هنجار.
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار.
- هنجارجوی ؛ جوینده ٔ راه . راه یاب :
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت بوی .
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .
- هنجار کردن ؛ راه پیمودن . پوییدن یا راه یافتن : ... و به شب اندر آتش کردی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی . (مجمل التواریخ و القصص ).
گر تو در دهر همدمی جویی
در ره جست کم کنی هنجار.
- هنجارنمای ؛ راه نمای . راه دان :
در راه و روش چو خضر پویان
هنجارنمای و راه جویان .