همیدون
لغتنامه دهخدا
همیدون . [ هََ ] (ق مرکب ) مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون . (برهان ). اکنون . حالا :
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش .
سزد گر نیاری به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ، به بند.
ز گردنده گردون نداری خبر
که اخگرْت ریزد همیدون به سر.
|| همچنین . نیز. هم . (یادداشت مؤلف ) :
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
و آن نار همیدون به زنی حامله ماند
وندر شکم حامله مشتی پسران است .
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی .
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر.
نبید خورده ناید بازجامت
همیدون مرغ جسته باز دامت .
سپردم مشک خود باد وزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است .
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
نبد چیز از آغاز و او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس .
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدی از نخست .
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون .
ملک جهان گر به دست دیوان بد
باز کنون حالها همیدون شد.
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم .
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ .
گرایدون که آید فریدون به من
گرفتار گردد همیدون به من .
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی .
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است .
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟
همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر بازنستانی عطا را.
همیدون بود منفعت در نبات
اگر خواجه را مانده باشد حیات .
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش .
سزد گر نیاری به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ، به بند.
ز گردنده گردون نداری خبر
که اخگرْت ریزد همیدون به سر.
|| همچنین . نیز. هم . (یادداشت مؤلف ) :
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
و آن نار همیدون به زنی حامله ماند
وندر شکم حامله مشتی پسران است .
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی .
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر.
نبید خورده ناید بازجامت
همیدون مرغ جسته باز دامت .
سپردم مشک خود باد وزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است .
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
نبد چیز از آغاز و او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس .
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدی از نخست .
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون .
ملک جهان گر به دست دیوان بد
باز کنون حالها همیدون شد.
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم .
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ .
گرایدون که آید فریدون به من
گرفتار گردد همیدون به من .
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی .
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است .
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟
همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر بازنستانی عطا را.
همیدون بود منفعت در نبات
اگر خواجه را مانده باشد حیات .