همچو
لغتنامه دهخدا
همچو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج ). چون . مانند :
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
ای همچو سگ پلید و چنو دیده ٔ برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک .
طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت .
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست .
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی .
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری .
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ .
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی .
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین .
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
|| (حرف ربط مرکب ) نیز. (آنندراج ). هم . همچنین :
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
ای همچو سگ پلید و چنو دیده ٔ برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک .
طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت .
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست .
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی .
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری .
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ .
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی .
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین .
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
|| (حرف ربط مرکب ) نیز. (آنندراج ). هم . همچنین :
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.