هموار
لغتنامه دهخدا
هموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.
بس بناهاکه او برآورده ست
باز کرده ست با زمین هموار.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.
|| موافق مقام . مناسب . موافق میل :
سخن را جای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسان است .
- هموار کردن ؛ موافق کردن . مناسب کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟
و رجوع به مدخل هموار کردن شود.
- ناهموار ؛ ناموافق . نامناسب . تحمل ناپذیر :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
|| برابر و یکسان و به یک طریق . (برهان ). || (ق ) همیشه و دائم . (برهان ). پیوسته . همواره . هماره :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
دیدن شاه برتو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار.
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به هر شعر همی گویم هموار.
وگر بیابد روزی هزارسنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار.
همچون سر پستان عروسان پری روی
وندر سر پستان بر شیر آمده هموار.
زیرا که نزاده ست شما را کس هموار
بر خاک همی زاده ٔ زاینده بزایید.
از تو هموار همی دزددعمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش .
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد.
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار.
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار.
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار.
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند هموار و ماری به دست .
|| یکسر.همه با هم :
تو را به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.
|| (ص ) یکدست . در همه ٔ قسمتها به یک نسبت .
- هموار شدن ؛ یکدست شدن : باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در شراب تر باید کردن و حل کردن و در هاون بمالیدن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.
بس بناهاکه او برآورده ست
باز کرده ست با زمین هموار.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.
|| موافق مقام . مناسب . موافق میل :
سخن را جای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسان است .
- هموار کردن ؛ موافق کردن . مناسب کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟
و رجوع به مدخل هموار کردن شود.
- ناهموار ؛ ناموافق . نامناسب . تحمل ناپذیر :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
|| برابر و یکسان و به یک طریق . (برهان ). || (ق ) همیشه و دائم . (برهان ). پیوسته . همواره . هماره :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
دیدن شاه برتو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار.
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به هر شعر همی گویم هموار.
وگر بیابد روزی هزارسنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار.
همچون سر پستان عروسان پری روی
وندر سر پستان بر شیر آمده هموار.
زیرا که نزاده ست شما را کس هموار
بر خاک همی زاده ٔ زاینده بزایید.
از تو هموار همی دزددعمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش .
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد.
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار.
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار.
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار.
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند هموار و ماری به دست .
|| یکسر.همه با هم :
تو را به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.
|| (ص ) یکدست . در همه ٔ قسمتها به یک نسبت .
- هموار شدن ؛ یکدست شدن : باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در شراب تر باید کردن و حل کردن و در هاون بمالیدن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).