همم
لغتنامه دهخدا
همم . [ هَِ م َ ] (ع اِ) ج ِ هِمّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همت ها. اندیشه های بلند :
اندر دلش دیانت و اندر کفش سخا
اندر تنش مروت و اندر سرش همم .
هرکه را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا، به ز همم .
همم بقایای امم در مهاوی قصور و نقصان قرار گرفته . (تاریخ بیهقی ).
گردش گردون نیارد همچو تو نیکوسیر
دیده ٔ گردون نبیند همچو تو عالی همم .
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد.
|| آرزوها :
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر.
اندر دلش دیانت و اندر کفش سخا
اندر تنش مروت و اندر سرش همم .
هرکه را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا، به ز همم .
همم بقایای امم در مهاوی قصور و نقصان قرار گرفته . (تاریخ بیهقی ).
گردش گردون نیارد همچو تو نیکوسیر
دیده ٔ گردون نبیند همچو تو عالی همم .
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد.
|| آرزوها :
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر.