همال
لغتنامه دهخدا
همال . [ هََ / هَُ ] (اِ) قرین و همتا و شریک و انباز. (برهان ). دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال .
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت تو
زآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
ز شیده یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال .
تو مهراب را کهتری یا همال
مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
هر آن کس که بد باشد و بدسگال
نخواهد شدن شاه خود را همال .
خسرو گیتی ملک مسعود محمود، آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین .
نگر تا نگویی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال .
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که ش نپسندم همال .
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش .
نسازد با همالان همنشستی
کند چون موبدان آتش پرستی .
|| شبه و مانند. (برهان ) :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال .
چنین گفت : کاین شیده خال من است
به بالا و مردی همال من است .
ای امیری که تو را دهر نپرورده قرین
ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال .
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی .
نبودی تو را در جوانی همال
کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود.
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شریک مالش بود.
|| حریف . هم آورد. طرف :
نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال .
|| همسر. شریک زندگی :
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس .
تو را مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو دو فرخ همال .
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال .
|| برابر. هم زور. مساوی ، در مقام یا قدرت :
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال .
به سان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم پاره باداستخوان .
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال .
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت تو
زآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
ز شیده یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال .
تو مهراب را کهتری یا همال
مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
هر آن کس که بد باشد و بدسگال
نخواهد شدن شاه خود را همال .
خسرو گیتی ملک مسعود محمود، آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین .
نگر تا نگویی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال .
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که ش نپسندم همال .
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش .
نسازد با همالان همنشستی
کند چون موبدان آتش پرستی .
|| شبه و مانند. (برهان ) :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال .
چنین گفت : کاین شیده خال من است
به بالا و مردی همال من است .
ای امیری که تو را دهر نپرورده قرین
ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال .
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی .
نبودی تو را در جوانی همال
کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود.
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شریک مالش بود.
|| حریف . هم آورد. طرف :
نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال .
|| همسر. شریک زندگی :
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس .
تو را مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو دو فرخ همال .
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال .
|| برابر. هم زور. مساوی ، در مقام یا قدرت :
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال .
به سان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم پاره باداستخوان .