هم کاسه
لغتنامه دهخدا
هم کاسه . [ هََ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) هم خور. اکیل . کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف ) :
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی .
بگو با میر کاندر پوست ، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش .
|| به کنایه ، قرین و نزدیک و یار و همدم :
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است هم کاسه .
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری .
فرشته شو، ار نه پری باش باری
که هم کاسه الا همایی نیابی .
ذنب مریخ را میکرد در کاس
شده چشم زحل هم کاسه ٔ راس .
چو هم کاسه ٔ شاه خواهی نشست
بپیرای ناخن ، فروشوی دست .
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی .
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی .
بگو با میر کاندر پوست ، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش .
|| به کنایه ، قرین و نزدیک و یار و همدم :
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است هم کاسه .
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری .
فرشته شو، ار نه پری باش باری
که هم کاسه الا همایی نیابی .
ذنب مریخ را میکرد در کاس
شده چشم زحل هم کاسه ٔ راس .
چو هم کاسه ٔ شاه خواهی نشست
بپیرای ناخن ، فروشوی دست .
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی .