هم نشست
لغتنامه دهخدا
هم نشست . [ هََ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) جلیس . همنشین :
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای .
سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است .
که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.
میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده ، به هم نشست مده .
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.
عیب یک هم نشست باشد بس
کافکند نام زشت بر صد کس .
آمد نه چنانکه هم نشستان
شوریده سر آنچنانکه مستان .
باد است ز عشق تو به دستش
گور است وگوزن هم نشستش .
وگر عار دارد عبارت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست .
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای .
سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است .
که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.
میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده ، به هم نشست مده .
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.
عیب یک هم نشست باشد بس
کافکند نام زشت بر صد کس .
آمد نه چنانکه هم نشستان
شوریده سر آنچنانکه مستان .
باد است ز عشق تو به دستش
گور است وگوزن هم نشستش .
وگر عار دارد عبارت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست .