هم نبرد
لغتنامه دهخدا
هم نبرد. [ هََ ن َ ب َ ] (ص مرکب ) هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند :
به جز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بر او پوست از یاد جنگ .
منم گفت : شایسته ٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد.
زره دار گردی همانگه ز گرد
برون تاخت و آمد برش هم نبرد.
چو ایشان ز هم می برآرند گرد
من و تو شویم آنگهی هم نبرد.
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش .
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان ...
دلیرانه می گشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
رجوع به هم ناورد شود.
به جز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بر او پوست از یاد جنگ .
منم گفت : شایسته ٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد.
زره دار گردی همانگه ز گرد
برون تاخت و آمد برش هم نبرد.
چو ایشان ز هم می برآرند گرد
من و تو شویم آنگهی هم نبرد.
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش .
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان ...
دلیرانه می گشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
رجوع به هم ناورد شود.