هم صحبت
لغتنامه دهخدا
هم صحبت .[ هََ ص ُ ب َ ] (ص مرکب ) مصاحب . همنشین :
به هم صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشم است و ریحان مغز.
از این دیو مردم که دام وددند
نهان شو که هم صحبتان بدند.
بسی هم صحبتت باشد در این پوست
ولیکن استخوان ، من مغزم ای دوست .
غماز را به حضرت سلطان که راه داد
هم صحبت تو همچوتو باید هنروری .
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی .
به هم صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشم است و ریحان مغز.
از این دیو مردم که دام وددند
نهان شو که هم صحبتان بدند.
بسی هم صحبتت باشد در این پوست
ولیکن استخوان ، من مغزم ای دوست .
غماز را به حضرت سلطان که راه داد
هم صحبت تو همچوتو باید هنروری .
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی .