هم خوان
لغتنامه دهخدا
هم خوان . [ هََ خوا / خا ] (ص مرکب ) هم سفره . (یادداشت مؤلف ) :
بر او زآن شگفت آفرین خوان شدند
به خوردن نشستند و هم خوان شدند.
هم خوان تو گر خلیفه نام است
چون از تو خوردترا غلام است .
چو هم خوان خضری بر این طرف جوی
به هفتادوهفت آب لب را بشوی .
چه جای عزلت و ملک است کآنجا ساخت همت خوان
که عنقا مور خان گشت و سلیمان مرد هم خوانش .
بر او زآن شگفت آفرین خوان شدند
به خوردن نشستند و هم خوان شدند.
هم خوان تو گر خلیفه نام است
چون از تو خوردترا غلام است .
چو هم خوان خضری بر این طرف جوی
به هفتادوهفت آب لب را بشوی .
چه جای عزلت و ملک است کآنجا ساخت همت خوان
که عنقا مور خان گشت و سلیمان مرد هم خوانش .