هست
لغتنامه دهخدا
هست . [ هََ ] (اِمص ) وجود. هستی . (یادداشت به خط مؤلف ) :
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست .
- به هست آمدن ؛ به وجود آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- به هست آمده ؛ موجود. آفریده . خلق شده . به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمده ٔ لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست .
|| (ص ) موجود.(یادداشت به خط مؤلف ) :
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
- هست شدن ؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن . (ناظم الاطباء) :
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.
بلندی از آن یافت کاو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.
- || حاضر شدن . (ناظم الاطباء).
- هست کردن ؛ موجود ساختن . به وجود آوردن . آفریدن . (یادداشت مؤلف ). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن . (ناظم الاطباء) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه .
گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟
- هست کن ؛ خالق و آفریننده . (ناظم الاطباء) :
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی .
اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات .
- هست کننده ؛ آفریننده . به وجودآورنده . (یادداشت به خط مؤلف ).
- هست گردانیدن ؛ آفریدن . خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم .
- هست ماندن ؛ موجود ماندن . جاودان شدن و باقی ماندن :
هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان .
- هست وبود ؛ هستی . موجودی . رجوع به هست وبود شود.
- هست ونیست ؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است .
خداوند دارنده ٔ هست ونیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است .
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست ونیست یکسان .
رجوع به مدخل های «هستی »و «هست وبود» و «هست ونیست » شود.
|| (اِ) دارایی و ضیاع و ملک : طسوج لنجرود هست ِ اسحاق ... طسوج ابرشتجان ، هست ِ ادریس ... هست سعدبن نعیم . (تاریخ قم ). و همچنین است سبیل و طریق دیگر ضیاع و هستات و باغات عربیه و نامهای ایشان و بناکنندگان ایشان . (تاریخ قم ).
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست .
- به هست آمدن ؛ به وجود آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- به هست آمده ؛ موجود. آفریده . خلق شده . به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمده ٔ لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست .
|| (ص ) موجود.(یادداشت به خط مؤلف ) :
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
- هست شدن ؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن . (ناظم الاطباء) :
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.
بلندی از آن یافت کاو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.
- || حاضر شدن . (ناظم الاطباء).
- هست کردن ؛ موجود ساختن . به وجود آوردن . آفریدن . (یادداشت مؤلف ). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن . (ناظم الاطباء) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه .
گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟
- هست کن ؛ خالق و آفریننده . (ناظم الاطباء) :
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی .
اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات .
- هست کننده ؛ آفریننده . به وجودآورنده . (یادداشت به خط مؤلف ).
- هست گردانیدن ؛ آفریدن . خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم .
- هست ماندن ؛ موجود ماندن . جاودان شدن و باقی ماندن :
هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان .
- هست وبود ؛ هستی . موجودی . رجوع به هست وبود شود.
- هست ونیست ؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است .
خداوند دارنده ٔ هست ونیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است .
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست ونیست یکسان .
رجوع به مدخل های «هستی »و «هست وبود» و «هست ونیست » شود.
|| (اِ) دارایی و ضیاع و ملک : طسوج لنجرود هست ِ اسحاق ... طسوج ابرشتجان ، هست ِ ادریس ... هست سعدبن نعیم . (تاریخ قم ). و همچنین است سبیل و طریق دیگر ضیاع و هستات و باغات عربیه و نامهای ایشان و بناکنندگان ایشان . (تاریخ قم ).