هرمزد
لغتنامه دهخدا
هرمزد. [ هَُ م َ ] (اِخ ) هرمز. ستاره ٔ مشتری . (برهان ). این ستاره سعداکبر است و از این نظر در دعای نیک یاری او را خواهند :
که هرمزد یارت بدین پایگاه
چو بهمن نگهدار تخت و کلاه .
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بد و نیک شاه .
ز ششم بار هرمزد خجسته
وزیرش گشته دل از مهر بسته .
رجوع به هرمز شود.
که هرمزد یارت بدین پایگاه
چو بهمن نگهدار تخت و کلاه .
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بد و نیک شاه .
ز ششم بار هرمزد خجسته
وزیرش گشته دل از مهر بسته .
رجوع به هرمز شود.