هردم
لغتنامه دهخدا
هردم . [ هََ دَ ] (ق مرکب ) هر لحظه . هرساعت . هر آن . پیوسته . پشت سر هم . پیاپی . متواتراً. (یادداشت به خط مؤلف ) :
چو با او تو پیوسته ٔ خون شوی
از این پایه هردم به افزون شوی .
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی .
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها.
چو با او تو پیوسته ٔ خون شوی
از این پایه هردم به افزون شوی .
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی .
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها.