هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [ هََ ] (اِ) به معنی ترس و بیم باشد. (برهان ). بیم . ترس . باک . پروا. اندیشه . رعب . خوف . (یادداشت به خط مؤلف ) :
دگر هر که با مردم ناسپاس
کند نیکویی ماند اندر هراس .
دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو گیسو چو از شب گذشته سه پاس .
گنه کاریزدانی و ناسپاس
تن اندر نکوهش ، دل اندر هراس .
چو عدل او باشد آن جایگه نباشد جور
چو امن او باشد آن جایگاه نیست هراس .
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس .
برزویه به هراسی تمام روی به کار آورد. (کلیله و دمنه ). در بیم و هراس روزگار گذاشتم . (کلیله و دمنه ).
از شیب تازیانه ٔ او عرش را هراس
وز شیهه ٔ تکاور او چرخ را صدا.
از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- بی هراس ؛ بی باک . بدون ترس :
ختم شدبر تو سخا چونانکه بر من شد سخن
وین سخن در روی گردون هم بگویم بی هراس .
ترکیب های دیگر:
- هراسان . هراسانیدن . هراس انگیز. هراس داشتن . هراسناک . هراسیدن . رجوع به این مدخل ها شود.
دگر هر که با مردم ناسپاس
کند نیکویی ماند اندر هراس .
دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو گیسو چو از شب گذشته سه پاس .
گنه کاریزدانی و ناسپاس
تن اندر نکوهش ، دل اندر هراس .
چو عدل او باشد آن جایگه نباشد جور
چو امن او باشد آن جایگاه نیست هراس .
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس .
برزویه به هراسی تمام روی به کار آورد. (کلیله و دمنه ). در بیم و هراس روزگار گذاشتم . (کلیله و دمنه ).
از شیب تازیانه ٔ او عرش را هراس
وز شیهه ٔ تکاور او چرخ را صدا.
از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- بی هراس ؛ بی باک . بدون ترس :
ختم شدبر تو سخا چونانکه بر من شد سخن
وین سخن در روی گردون هم بگویم بی هراس .
ترکیب های دیگر:
- هراسان . هراسانیدن . هراس انگیز. هراس داشتن . هراسناک . هراسیدن . رجوع به این مدخل ها شود.