هر
لغتنامه دهخدا
هر. [ هََ ] (ص مبهم ) کل . همه . تمام . (یادداشت به خط مؤلف ). افاده ٔ معنی عموم دهد همچون هرجا وهرکس و مانند آن . (برهان ). ترجمه ٔ کل هم هست . (برهان ). پیش از اسم عام درآید و حکم آن اسم را در همانندان آن تعمیم دهد و نیز بر سر عدد درآید و حکمی را درباره ٔ تمام افراد معدود آن ، یکسان سازد :
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری .
برفتند هرمهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
آن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری .
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی ).
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
- هر آن ؛ مرکب از هر و اسم اشاره . هر یک . هرکه . هر کس . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه .
هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
- هرآن ؛ هرلحظه . هردم . هروقت . (از ناظم الاطباء). مرکب از هر و آن به معنی دم و لحظه .
- هرآنجا ؛ هرجا. در هرجا. جایی که :
سپهبد هر آنجا که بدموبدی
سخن دان و بیداردل بخردی .
- هرآنچه ؛ هرچیزی که . هرچه . (یادداشت مؤلف ) :
به پیش آینه ٔ دل هرآنچه میدارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
- هر آن کس ؛ هرآنک . هرآنکه . هرکو. هرآنکو. هرکه . هرکس . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرآن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند.
هرآن کس که در جنگ تندی کند
همان از پی سودمندی کند.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکو ؛ مخفف هر آن که او. (یادداشت به خط مؤلف ). هرکه . هرکس . هر آن کس . هرآنک . هرکو. رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکه ؛ هرآنکو. هرآن کس . هرکه . هرکو :
هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنگاه ؛ هرآنگه . هرگه . هروقت . هرزمان . رجوع به هرآنگه شود.
- هرآنگه ؛ هر زمانی که . هرگاه . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرآنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
- هرآن گهی ؛ هرآن گه . هرآن گاه . هر زمان :
آری هرآن گهی که سپاهی رود به حرب
ز اوّل بچند روز بیاید طلایه دار.
- هربار ؛ هردفعه . هرنوبت . تمام دفعات . همواره . همیشه :
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
- هرجا ؛ همه جا. هرجایی که ... (یادداشت به خط مؤلف ) :
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
به هر جا کجا شهریاران بدند
چو از کار گشتاسپ آگه شدند.
- هرجایی . رجوع به کلمه ٔ هرجایی شود.
- هرجور ؛ هر طور. به هرترتیب . به هروجه .
- هرچ . رجوع به هرچ شود.
- هرچگاه . رجوع به هرچگاه شود.
- هرچند؛ با اینکه . با وجود اینکه . اگرچه :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .
بدین درد هرچند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم .
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار.
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هرچند کارساز بجز کردگار نیست .
با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است . (تاریخ بیهقی ). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... لختی مزاج او بگشت . (تاریخ بیهقی ). حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی اما پیر است . (تاریخ بیهقی ). هرچند جای آن نیست اما ممکن است خواننده را از آن فایده باشد.(کلیله و دمنه ).
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم .
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری .
- || هراندازه . هرقدر. هرمقدار. هرچقدر :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
هرچند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی .
هرچند در باب او سخن گفتندی از او خشنود نگشت . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرچندبیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه ).
- هرچون ؛ هرگونه . هرطور. هرجور :
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به پادافره بد نه اندرخورم .
زن ارچه دلیر است و با زوردست
همان نیم مرد است هر چون که هست .
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی غوی .
- هرچه . رجوع به هر چه شود.
- هرچیز؛ همه ٔ چیزها. همه ٔ چیزهایی که . هر آنچه . هرچه . رجوع به هرچه شود.
- هردر ؛ هرطرف . هرباب . هرموضوع :
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان سخنها ز هردر براند.
- هردری ؛ هرجایی . از هردری سخن گفتن ؛ درباره ٔ مسائل مختلف گفتگو کردن . رجوع به هردر شود.
- هردم ؛ هرلحظه . هرساعت . رجوع به همین مدخل شود.
- هردو ؛ آن دو باهم .این ترکیب در موردی به کار رود که دو مسندالیه را در اسنادی مشترک دارند و حکم آن دو یکی باشد :
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلا کرده برون سو.
- هر دوان ؛ هر دو. هر دوتای آنها :
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کز آن نگذرد.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
بر از اندرون هر دوان بدکنش .
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان .
من و درخت کنون هر دوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار.
به یک جای بودند خوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان .
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
بر این هر دوان نازنین محمد.
- هرروز ؛ همه روز. همه ٔ روزها.
- هرروزه ؛ پیوسته .(برهان ). همواره . هرروز. پیاپی . (یادداشت به خط مؤلف ). نیز رجوع به ذیل همین مدخل شود.
- هرزمان ؛ هروقت . (آنندراج ). و همه وقت . (یادداشت به خط مؤلف ) :
برو بر دو چشمش همی خیره ماند
همی هرزمان نام یزدان بخواند.
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
و را هر زمان بر تو باشد گذر.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن .
هرزمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هرزمان کبک همی تازد چون جاسوسی .
رجوع به هرزمان شود.
- هرسال ؛ همه سال . سالهای پیاپی . سالی یکبار. (یادداشت به خط مؤلف ).
- هرساله ؛ سالیانه و همه سال . (ناظم الاطباء) :
هرساله بلا و سختی و رنج
من پیش کشیده ام در این زاد.
- هرسو ؛ هرطرف . هرجانب . همه طرف :
ز صحرا سیلها برخاست هرسو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
- هرسویه پادشاهان . هر سه دختر. هر سه نوع . رجوع به این مدخل ها در جای خود شود.
- هرشب ؛ همه ٔ شبها. شبهای پیاپی .
- هرشبی ؛ هرشب . همه شب . تمام شبها :
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روزدیوان بوالقاسم حسن .
- هرطور ؛ هرگونه . به هر ترتیب . هرجور.
- هرک ؛ هرکس . هرکه . رجوع به هرک شود.
- هرکار ؛ تمام کارها. کارهای مختلف .
- هرکاره .رجوع به مدخل هرکاره شود.
- هرکت ؛ هر که ات . رجوع به هرکت شود.
- هرکجا ؛ هرجا. همه جا. هر جایی که ... :
بگویم ترا هرکجا بیژن است
به جام این سخن مر مرا روشن است .
هرکجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی به درگاه ایشان آوردندی . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرکجا بیماری نشان یافتم معاجلت او بر وجه حسبت کردم . (کلیله و دمنه ، قول برزویه ).
جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.
- هرکدام ؛ هریک . همه . هریکی از آنها که ... همه ٔ آنهایی که ...
- هرکس ؛ همه ٔ کسانی که . (یادداشت به خط مؤلف ). همه . هریک :
همی گفت هرکس که لهراسب شاه
به مردی ز ترکان تهی کرد گاه .
بدو گفت هرکس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان .
هرکس گفته که شرم ندارید مردی را که می کشید به دار چنین کنید.(تاریخ بیهقی ).
- هرکس هرکس ؛ هرج و مرج . بی نظم . هر جا یا هر کار که در آن نظام و ترتیب نباشد. مانند کسی به کسی نیست .
- هرکسی ؛ هرکس . هریک . هرکدام . همگی . همه . (یادداشت به خط مؤلف ) : پس فرزندان داود هرکسی چشم میداشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بگفتند هر گونه ای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی .
ز لشکر همه هرکسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
شما هرکسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
- هرکم ؛ هر که مرا. (یادداشت به خط مؤلف ). هر که ام .
- هرکو . رجوع به هرکو شود.
- هرکه ؛ هرکس . هرکو. آنکه . کسی که . (یادداشت به خط مؤلف ) :
زان عقیقین میی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت .
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار با خدوک بود.
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
رجوع به هرک و هرکو شود.
- هرکه هرکه ؛ هرکس هرکس . هرج و مرج . صاحب اختیاری نبودن . رئیس ومرئوسی نبودن . بی نظمی . بی انضباطی . (از یادداشتهای مؤلف ).
- هرکی هرکی ؛ هرکه هرکه . هرکس هرکس .
- هرگاه ؛ هرزمان . هروقت . هروقتی که . (از یادداشتهای مؤلف ) : صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی هذا خط قابوس ام جناح طاوس ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرگاه که خواهی بتوان گفت سخن را
وآنگاه که گفتی نتوان کرد نهانش .
- || اگر. چنانکه . چنانچه .(یادداشت به خط مؤلف ).
- هرگونه ؛ هرجور. هرطور. به هر ترتیب . به هر صورت . از هرنوع :
بیامد دو فرزانه ٔ نیک رای
میانشان همی رفت هرگونه رای .
ز هرگونه گفتند و خسرو شنید
به دل رای آن مهتران برگزید.
بگوید ز هرگونه با ما سخن
ز کار نو و کارهای کهن .
- هرگه ؛ هرگاه . هروقت .هرزمان :
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که هرگه که برخاست کین از میان ...
اصل ستون است . هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب . (تاریخ بیهقی ). هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- هرنوع ؛ هر قسم و به هرطور و به هر طریق و به هر حیله . (ناظم الاطباء).
- هروقت ؛ هرگه . هرگاه . هرزمان .
- هروقتی ؛ هرزمانی و هر ساعتی و در هرآن . (ناظم الاطباء).
- هرهفت . رجوع به لغت هرهفت شود.
|| هر یک . هرکدام : چون به مکه آمدند هر زنی کودکی برگرفتند. (تاریخ بلعمی ).
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی بر از فر خسته پنجاه .
می به کار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
|| کسی که . آنکه . هرآنکه :
گم است آنکه سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست .
|| هیچ . مقابل همه و کل . (یادداشت به خط مؤلف ) :
به لشکر چنو نامداری نبود
به هر جای چون او سواری نبود.
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند.
من از ترس کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هرسو.
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری .
برفتند هرمهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
آن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری .
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی ).
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
- هر آن ؛ مرکب از هر و اسم اشاره . هر یک . هرکه . هر کس . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه .
هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
- هرآن ؛ هرلحظه . هردم . هروقت . (از ناظم الاطباء). مرکب از هر و آن به معنی دم و لحظه .
- هرآنجا ؛ هرجا. در هرجا. جایی که :
سپهبد هر آنجا که بدموبدی
سخن دان و بیداردل بخردی .
- هرآنچه ؛ هرچیزی که . هرچه . (یادداشت مؤلف ) :
به پیش آینه ٔ دل هرآنچه میدارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
- هر آن کس ؛ هرآنک . هرآنکه . هرکو. هرآنکو. هرکه . هرکس . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرآن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند.
هرآن کس که در جنگ تندی کند
همان از پی سودمندی کند.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکو ؛ مخفف هر آن که او. (یادداشت به خط مؤلف ). هرکه . هرکس . هر آن کس . هرآنک . هرکو. رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکه ؛ هرآنکو. هرآن کس . هرکه . هرکو :
هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنگاه ؛ هرآنگه . هرگه . هروقت . هرزمان . رجوع به هرآنگه شود.
- هرآنگه ؛ هر زمانی که . هرگاه . (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرآنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
- هرآن گهی ؛ هرآن گه . هرآن گاه . هر زمان :
آری هرآن گهی که سپاهی رود به حرب
ز اوّل بچند روز بیاید طلایه دار.
- هربار ؛ هردفعه . هرنوبت . تمام دفعات . همواره . همیشه :
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
- هرجا ؛ همه جا. هرجایی که ... (یادداشت به خط مؤلف ) :
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
به هر جا کجا شهریاران بدند
چو از کار گشتاسپ آگه شدند.
- هرجایی . رجوع به کلمه ٔ هرجایی شود.
- هرجور ؛ هر طور. به هرترتیب . به هروجه .
- هرچ . رجوع به هرچ شود.
- هرچگاه . رجوع به هرچگاه شود.
- هرچند؛ با اینکه . با وجود اینکه . اگرچه :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .
بدین درد هرچند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم .
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار.
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هرچند کارساز بجز کردگار نیست .
با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است . (تاریخ بیهقی ). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... لختی مزاج او بگشت . (تاریخ بیهقی ). حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی اما پیر است . (تاریخ بیهقی ). هرچند جای آن نیست اما ممکن است خواننده را از آن فایده باشد.(کلیله و دمنه ).
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم .
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری .
- || هراندازه . هرقدر. هرمقدار. هرچقدر :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
هرچند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی .
هرچند در باب او سخن گفتندی از او خشنود نگشت . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرچندبیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه ).
- هرچون ؛ هرگونه . هرطور. هرجور :
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به پادافره بد نه اندرخورم .
زن ارچه دلیر است و با زوردست
همان نیم مرد است هر چون که هست .
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی غوی .
- هرچه . رجوع به هر چه شود.
- هرچیز؛ همه ٔ چیزها. همه ٔ چیزهایی که . هر آنچه . هرچه . رجوع به هرچه شود.
- هردر ؛ هرطرف . هرباب . هرموضوع :
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان سخنها ز هردر براند.
- هردری ؛ هرجایی . از هردری سخن گفتن ؛ درباره ٔ مسائل مختلف گفتگو کردن . رجوع به هردر شود.
- هردم ؛ هرلحظه . هرساعت . رجوع به همین مدخل شود.
- هردو ؛ آن دو باهم .این ترکیب در موردی به کار رود که دو مسندالیه را در اسنادی مشترک دارند و حکم آن دو یکی باشد :
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلا کرده برون سو.
- هر دوان ؛ هر دو. هر دوتای آنها :
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کز آن نگذرد.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
بر از اندرون هر دوان بدکنش .
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان .
من و درخت کنون هر دوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار.
به یک جای بودند خوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان .
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
بر این هر دوان نازنین محمد.
- هرروز ؛ همه روز. همه ٔ روزها.
- هرروزه ؛ پیوسته .(برهان ). همواره . هرروز. پیاپی . (یادداشت به خط مؤلف ). نیز رجوع به ذیل همین مدخل شود.
- هرزمان ؛ هروقت . (آنندراج ). و همه وقت . (یادداشت به خط مؤلف ) :
برو بر دو چشمش همی خیره ماند
همی هرزمان نام یزدان بخواند.
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
و را هر زمان بر تو باشد گذر.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن .
هرزمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هرزمان کبک همی تازد چون جاسوسی .
رجوع به هرزمان شود.
- هرسال ؛ همه سال . سالهای پیاپی . سالی یکبار. (یادداشت به خط مؤلف ).
- هرساله ؛ سالیانه و همه سال . (ناظم الاطباء) :
هرساله بلا و سختی و رنج
من پیش کشیده ام در این زاد.
- هرسو ؛ هرطرف . هرجانب . همه طرف :
ز صحرا سیلها برخاست هرسو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
- هرسویه پادشاهان . هر سه دختر. هر سه نوع . رجوع به این مدخل ها در جای خود شود.
- هرشب ؛ همه ٔ شبها. شبهای پیاپی .
- هرشبی ؛ هرشب . همه شب . تمام شبها :
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روزدیوان بوالقاسم حسن .
- هرطور ؛ هرگونه . به هر ترتیب . هرجور.
- هرک ؛ هرکس . هرکه . رجوع به هرک شود.
- هرکار ؛ تمام کارها. کارهای مختلف .
- هرکاره .رجوع به مدخل هرکاره شود.
- هرکت ؛ هر که ات . رجوع به هرکت شود.
- هرکجا ؛ هرجا. همه جا. هر جایی که ... :
بگویم ترا هرکجا بیژن است
به جام این سخن مر مرا روشن است .
هرکجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی به درگاه ایشان آوردندی . (نوروزنامه ٔ خیام ). هرکجا بیماری نشان یافتم معاجلت او بر وجه حسبت کردم . (کلیله و دمنه ، قول برزویه ).
جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.
- هرکدام ؛ هریک . همه . هریکی از آنها که ... همه ٔ آنهایی که ...
- هرکس ؛ همه ٔ کسانی که . (یادداشت به خط مؤلف ). همه . هریک :
همی گفت هرکس که لهراسب شاه
به مردی ز ترکان تهی کرد گاه .
بدو گفت هرکس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان .
هرکس گفته که شرم ندارید مردی را که می کشید به دار چنین کنید.(تاریخ بیهقی ).
- هرکس هرکس ؛ هرج و مرج . بی نظم . هر جا یا هر کار که در آن نظام و ترتیب نباشد. مانند کسی به کسی نیست .
- هرکسی ؛ هرکس . هریک . هرکدام . همگی . همه . (یادداشت به خط مؤلف ) : پس فرزندان داود هرکسی چشم میداشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بگفتند هر گونه ای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی .
ز لشکر همه هرکسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
شما هرکسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
- هرکم ؛ هر که مرا. (یادداشت به خط مؤلف ). هر که ام .
- هرکو . رجوع به هرکو شود.
- هرکه ؛ هرکس . هرکو. آنکه . کسی که . (یادداشت به خط مؤلف ) :
زان عقیقین میی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت .
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار با خدوک بود.
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
رجوع به هرک و هرکو شود.
- هرکه هرکه ؛ هرکس هرکس . هرج و مرج . صاحب اختیاری نبودن . رئیس ومرئوسی نبودن . بی نظمی . بی انضباطی . (از یادداشتهای مؤلف ).
- هرکی هرکی ؛ هرکه هرکه . هرکس هرکس .
- هرگاه ؛ هرزمان . هروقت . هروقتی که . (از یادداشتهای مؤلف ) : صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی هذا خط قابوس ام جناح طاوس ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرگاه که خواهی بتوان گفت سخن را
وآنگاه که گفتی نتوان کرد نهانش .
- || اگر. چنانکه . چنانچه .(یادداشت به خط مؤلف ).
- هرگونه ؛ هرجور. هرطور. به هر ترتیب . به هر صورت . از هرنوع :
بیامد دو فرزانه ٔ نیک رای
میانشان همی رفت هرگونه رای .
ز هرگونه گفتند و خسرو شنید
به دل رای آن مهتران برگزید.
بگوید ز هرگونه با ما سخن
ز کار نو و کارهای کهن .
- هرگه ؛ هرگاه . هروقت .هرزمان :
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که هرگه که برخاست کین از میان ...
اصل ستون است . هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب . (تاریخ بیهقی ). هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- هرنوع ؛ هر قسم و به هرطور و به هر طریق و به هر حیله . (ناظم الاطباء).
- هروقت ؛ هرگه . هرگاه . هرزمان .
- هروقتی ؛ هرزمانی و هر ساعتی و در هرآن . (ناظم الاطباء).
- هرهفت . رجوع به لغت هرهفت شود.
|| هر یک . هرکدام : چون به مکه آمدند هر زنی کودکی برگرفتند. (تاریخ بلعمی ).
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی بر از فر خسته پنجاه .
می به کار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
|| کسی که . آنکه . هرآنکه :
گم است آنکه سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست .
|| هیچ . مقابل همه و کل . (یادداشت به خط مؤلف ) :
به لشکر چنو نامداری نبود
به هر جای چون او سواری نبود.
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند.
من از ترس کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هرسو.