هامی
لغتنامه دهخدا
هامی . (ص ) سرگشته . حیران مانده . سرگردان . متحیر. (لغت فرس ) (از برهان ) (اوبهی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) :
استه و غامی شدم ز درد جدائی
هامی و وامی شدم ز خستن مترب
رنگ رخ من چو غمروات شد از غم
موی سر من سپید گشت چو مهرب .
رجوع به مدخل های غامی ، وامی ، مترب ، غمروات ، مهرب و ابیب شود.
استه و غامی شدم ز درد جدائی
هامی و وامی شدم ز خستن مترب
رنگ رخ من چو غمروات شد از غم
موی سر من سپید گشت چو مهرب .
رجوع به مدخل های غامی ، وامی ، مترب ، غمروات ، مهرب و ابیب شود.