هامون
لغتنامه دهخدا
هامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ .
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم .
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت .
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین .
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست .
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب .
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی .
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون . و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل . (مجمل التواریخ ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .
|| زمین سخت که باران قبول نکند. (تحفةالسعادة). || صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه . (اوبهی ). || توسعاً، جای پست . مغاک . (یادداشت مؤلف ) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون .
|| توسعاً، بَرّ. خشکی . مقابل دریا :
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید.
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان .
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است . (سندبادنامه ص 15).
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی .
|| توسعاً، خاک . زمین . مقابل آسمان و چرخ گردون :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار.
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ .
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شده ٔ من .
|| مجازاً بیرون سرای . خارج خانه . خارج شهر :
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید.
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند.
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند.
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست .
|| (ص ) هموار. مسطح . سهل . صاف : و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ . (حدود العالم ).
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .
و بر زمینی هامون است (بصره ) که چشم بر کوه نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ). راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت . (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
- به هامون آوردن ؛ به هامون کردن . پست کردن . خراب کردن . با خاک برابر کردن . با زمین هموار کردن . با خاک یکسان کردن : بسی قلعه از قلعه ٔ تو حصین تر به هامون آورده است . و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 417).
- به هامون شدن ؛ اجداد. مسطح و هموار شدن .
- به هامون کردن ؛ به هامون آوردن . پست کردن . خراب کردن :
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم .
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ .
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم .
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت .
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین .
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست .
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب .
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی .
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون . و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل . (مجمل التواریخ ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .
|| زمین سخت که باران قبول نکند. (تحفةالسعادة). || صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه . (اوبهی ). || توسعاً، جای پست . مغاک . (یادداشت مؤلف ) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون .
|| توسعاً، بَرّ. خشکی . مقابل دریا :
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید.
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان .
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است . (سندبادنامه ص 15).
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی .
|| توسعاً، خاک . زمین . مقابل آسمان و چرخ گردون :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار.
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ .
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شده ٔ من .
|| مجازاً بیرون سرای . خارج خانه . خارج شهر :
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید.
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند.
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند.
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست .
|| (ص ) هموار. مسطح . سهل . صاف : و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ . (حدود العالم ).
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .
و بر زمینی هامون است (بصره ) که چشم بر کوه نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ). راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت . (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
- به هامون آوردن ؛ به هامون کردن . پست کردن . خراب کردن . با خاک برابر کردن . با زمین هموار کردن . با خاک یکسان کردن : بسی قلعه از قلعه ٔ تو حصین تر به هامون آورده است . و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 417).
- به هامون شدن ؛ اجداد. مسطح و هموار شدن .
- به هامون کردن ؛ به هامون آوردن . پست کردن . خراب کردن :
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم .