نیکوسرشت
لغتنامه دهخدا
نیکوسرشت . [ س ِ رِ ] (ص مرکب ) خوش طینت . خوش فطرت . نیک نهاد. (یادداشت مؤلف ) :
که نادان بدانجای خوار است و زشت
شه آنجاست درویش نیکوسرشت .
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت .
بگفت آن خردمند نیکوسرشت
جوابی که بر دیده باید نوشت .
برش تنگ دستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت .
که نادان بدانجای خوار است و زشت
شه آنجاست درویش نیکوسرشت .
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت .
بگفت آن خردمند نیکوسرشت
جوابی که بر دیده باید نوشت .
برش تنگ دستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت .