نیکوسخن
لغتنامه دهخدا
نیکوسخن . [ س َ خ ُ / س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش گفتار. فصیح . (ناظم الاطباء). منطیق . (دستورالاخوان ). خوش کلام . خوش بیان . که سخنش دل نشین است :
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن .
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم .
زن کنیزکان داشت ... یکی نیکوسخن . (کلیله و دمنه ).
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن .
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم .
زن کنیزکان داشت ... یکی نیکوسخن . (کلیله و دمنه ).