نیکوان
لغتنامه دهخدا
نیکوان . [ ک ُ ] (اِ) زیبایان . خوب صورتان . نیکورخان . جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی :
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم .
آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان .
نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن .
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه .
هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش .
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
|| نیکوکاران . ابرار. بَرَره . اخیار :
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم .
آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان .
نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن .
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه .
هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش .
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
|| نیکوکاران . ابرار. بَرَره . اخیار :
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.