نیک پی
لغتنامه دهخدا
نیک پی . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) خجسته پی . خوش قدم . باسعادت . مسعود. میمون . بامیمنت . (ناظم الاطباء). مبارک قدم . فرخ پی . فرخنده پی :
زن پاک تن پاک فرزند زاد
یکی نیک پی پور فرخ نژاد.
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان .
من مبارک زبان و نیک پیم
همچنین باد و همچنین آمین .
یک حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد بر کنار شهرری .
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیائی به حی .
چون نگردد سیر در میدان جانبازان عشق
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی .
زن پاک تن پاک فرزند زاد
یکی نیک پی پور فرخ نژاد.
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان .
من مبارک زبان و نیک پیم
همچنین باد و همچنین آمین .
یک حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد بر کنار شهرری .
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیائی به حی .
چون نگردد سیر در میدان جانبازان عشق
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی .