نیوشیدن
لغتنامه دهخدا
نیوشیدن . [ دَ ] (مص ) شنیدن . (غیاث اللغات ) (اوبهی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (رشیدی ). گوش کردن . (برهان قاطع) (آنندراج ). استماع کردن . شنودن . قبول کردن . پذیرفتن . (یادداشت مؤلف ) :
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخن دانی این سخن بنیوش .
به نیکان گرای و به نیکی بکوش
به هر نیک و بد پند دانا نیوش .
چنین گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش .
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش .
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای .
هر پند که زو بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن .
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم .
تو صابر باش و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بارآرد ترا نوش .
مگر دادار بنیوشد دعائی
بگرداند ز جان من بلائی .
چرا داری مر او را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه .
باطل مشنو که زهر جانستت
حق را بنیوش و جای ده در دل .
سرش گوش گشته ست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر.
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز می گساران ساغر.
گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ ).
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور.
لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک
تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند.
ای خداوند بنده خاقانی
عذرخواه است عذر او بنیوش .
بگویم با توگر نیکو نیوشی
یکی کم گفتن است و نه خموشی .
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوه ٔجان بداندیش مرا.
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال دیدم کم نیوشم قال تو.
ای که دانش به خلق آموزی
آنچه گوئی به خلق خود بنیوش .
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش .
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم می کوش .
من بگویم که مهتری چه بود
گر تو خواهی ز من نیوشیدن .
|| گوش فراداشتن .(ناظم الاطباء). گوش دادن . استراق سمع کردن . (یادداشت مؤلف ) :
آید هر ساعتی و پس بنیوشد
تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال .
|| درک کردن . فهم کردن . (یادداشت مؤلف ) :
این حکایت یاد گیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش .
|| به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است . (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است . (از رشیدی ). || گریستن . فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن . (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود. || خواندن . مطالعه کردن . || امید چیزی داشتن . (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود.
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخن دانی این سخن بنیوش .
به نیکان گرای و به نیکی بکوش
به هر نیک و بد پند دانا نیوش .
چنین گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش .
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش .
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای .
هر پند که زو بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن .
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم .
تو صابر باش و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بارآرد ترا نوش .
مگر دادار بنیوشد دعائی
بگرداند ز جان من بلائی .
چرا داری مر او را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه .
باطل مشنو که زهر جانستت
حق را بنیوش و جای ده در دل .
سرش گوش گشته ست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر.
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز می گساران ساغر.
گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ ).
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور.
لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک
تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند.
ای خداوند بنده خاقانی
عذرخواه است عذر او بنیوش .
بگویم با توگر نیکو نیوشی
یکی کم گفتن است و نه خموشی .
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوه ٔجان بداندیش مرا.
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال دیدم کم نیوشم قال تو.
ای که دانش به خلق آموزی
آنچه گوئی به خلق خود بنیوش .
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش .
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم می کوش .
من بگویم که مهتری چه بود
گر تو خواهی ز من نیوشیدن .
|| گوش فراداشتن .(ناظم الاطباء). گوش دادن . استراق سمع کردن . (یادداشت مؤلف ) :
آید هر ساعتی و پس بنیوشد
تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال .
|| درک کردن . فهم کردن . (یادداشت مؤلف ) :
این حکایت یاد گیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش .
|| به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است . (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است . (از رشیدی ). || گریستن . فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن . (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود. || خواندن . مطالعه کردن . || امید چیزی داشتن . (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود.