نیوشنده
لغتنامه دهخدا
نیوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف ) گوش کننده . شنونده . (برهان قاطع) (آنندراج ). سامع. مستمع :
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گوئی نیوشنده ام .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زآن برخورد.
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن .
تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور.
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
خواننده ٔ حدیث و نیوشنده ٔ کلام .
نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم بدو راز آموزگار.
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست .
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب .
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گوئی نیوشنده ام .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زآن برخورد.
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن .
تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور.
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
خواننده ٔ حدیث و نیوشنده ٔ کلام .
نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم بدو راز آموزگار.
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست .
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب .