نیمه
لغتنامه دهخدا
نیمه . [ م َ / م ِ ] (اِ) نصف . (غیاث اللغات ). نصف هر چیزی . (برهان قاطع)(از رشیدی ). شق . شطر. (یادداشت مؤلف ) :
سنجد چیلان به دو نیمه شده
سرمه به نقطه بر یک یک زده .
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود.
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
چنان دان که ماننده ای شاه را
همان نیم شب نیمه ٔ ماه را.
بوسه ٔ یک مه گرد آمده بوده ست بر او
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین . (حدود العالم ) نیمه ٔ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است . (حدود العالم ). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم ).
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی .
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است .
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست .
از آن روز یک نیمه بگذشته بود
که زایشان دو بهره فزون کشته بود.
باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت . (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی ).
من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان .
چون تو زبهین نیمه ٔ خود غافلی ای پیر
گر مرد خردمند نخواندت میازار.
مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم . (نوروزنامه ).
بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست .
جهان نیمی زبهر شادکامی است
دگر نیمه زبهر نیک نامی است .
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش .
|| وسط. میان . نصف . منتصف :
همی تیغ کین از میان برکشید
فش و دم اسبش ز نیمه برید.
همی خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمه ٔ روز تا نیمه شب .
امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ٔ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ . (تاریخ بیهقی ). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه ٔ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430).
چو گفتی نیم روز مجلس افروز
خرد بی خود بدی تا نیمه ٔ روز.
|| مقابل درست :
تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده .
|| طرف . جانب . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
وزین نیمه ایرانیان مستمند
پدر بر پسر سوکوار و نژند.
از آن نیمه ضحاک خود راند پیش
که او را چنین بود آئین و کیش .
تو باشی از این روی و آن روی من
به دو نیمه هم زین نشان انجمن .
با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمه ٔ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
وزآن نیمه عابد سرش پرغرور
ترش کرده ابرو به فاسق ز دور.
که افتد که زین نیمه هم سروری
بماند گرفتار درچنبری .
|| جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی ). جامه ٔ کوتاه و این متعارف هندوستان است . (آنندراج ). نصفه آرخالق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برقع. (برهان قاطع) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || فالج نصف بدن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بنایی ) نصف آجر یا خشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود :
طلب کرد چون نیمه آن بی وفا
شود خوش از آن نیمه ٔ دل مرا.
- بر نیمه ٔ ؛ معادل نصف : خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ٔ 423 بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361).
- دگر نیمه ، دیگر نیمه . نصف آخر. باقی مانده . شق دیگر :
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه .
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی .
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی .
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست .
- دو نیمه ؛ دو پاره . دو تکه :
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نیمه شد تا برش .
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ، ص 65).
ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال
بریده گشت به دو نیمه در میان شجر.
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان .
- یک نیمه ؛ نصف . نصفی . یک دوم . نیمی :
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش .
- نیمه ٔ پسین ؛ نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین ). از کمر به پایین در انسان و حیوان : نیمه ٔ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمه ٔپسین زود گوارتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- نیمه ٔ پیشین ؛ نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین ). از کمر به بالا در انسان و حیوان . رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمه ٔ پیشین از شکل ثور.(التفهیم از فرهنگ فارسی معین ).
- نیمه ٔ دینار ؛ کنایه از لب معشوق . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود :
دوش گرفتم به لب نیمه ٔ دینار تو
چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد.
- || کنایه از بوسه . ماچ . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
- نیمه ٔ قندیل [ عیسی ] ؛ کنایه از ماه نو. (آنندراج ) :
نیمه ٔ قندیل عیسی بودیا محراب او
یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته .
- نیمه کردن ؛ نصف کردن .(ناظم الاطباء).
- || (اصطلاح بنایی ) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن . آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن .
سنجد چیلان به دو نیمه شده
سرمه به نقطه بر یک یک زده .
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود.
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
چنان دان که ماننده ای شاه را
همان نیم شب نیمه ٔ ماه را.
بوسه ٔ یک مه گرد آمده بوده ست بر او
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین . (حدود العالم ) نیمه ٔ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است . (حدود العالم ). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم ).
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی .
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است .
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست .
از آن روز یک نیمه بگذشته بود
که زایشان دو بهره فزون کشته بود.
باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت . (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی ).
من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان .
چون تو زبهین نیمه ٔ خود غافلی ای پیر
گر مرد خردمند نخواندت میازار.
مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم . (نوروزنامه ).
بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست .
جهان نیمی زبهر شادکامی است
دگر نیمه زبهر نیک نامی است .
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش .
|| وسط. میان . نصف . منتصف :
همی تیغ کین از میان برکشید
فش و دم اسبش ز نیمه برید.
همی خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمه ٔ روز تا نیمه شب .
امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ٔ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ . (تاریخ بیهقی ). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه ٔ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430).
چو گفتی نیم روز مجلس افروز
خرد بی خود بدی تا نیمه ٔ روز.
|| مقابل درست :
تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده .
|| طرف . جانب . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
وزین نیمه ایرانیان مستمند
پدر بر پسر سوکوار و نژند.
از آن نیمه ضحاک خود راند پیش
که او را چنین بود آئین و کیش .
تو باشی از این روی و آن روی من
به دو نیمه هم زین نشان انجمن .
با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمه ٔ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
وزآن نیمه عابد سرش پرغرور
ترش کرده ابرو به فاسق ز دور.
که افتد که زین نیمه هم سروری
بماند گرفتار درچنبری .
|| جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی ). جامه ٔ کوتاه و این متعارف هندوستان است . (آنندراج ). نصفه آرخالق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برقع. (برهان قاطع) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || فالج نصف بدن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بنایی ) نصف آجر یا خشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود :
طلب کرد چون نیمه آن بی وفا
شود خوش از آن نیمه ٔ دل مرا.
- بر نیمه ٔ ؛ معادل نصف : خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ٔ 423 بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361).
- دگر نیمه ، دیگر نیمه . نصف آخر. باقی مانده . شق دیگر :
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه .
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی .
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی .
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست .
- دو نیمه ؛ دو پاره . دو تکه :
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نیمه شد تا برش .
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ، ص 65).
ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال
بریده گشت به دو نیمه در میان شجر.
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان .
- یک نیمه ؛ نصف . نصفی . یک دوم . نیمی :
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش .
- نیمه ٔ پسین ؛ نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین ). از کمر به پایین در انسان و حیوان : نیمه ٔ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمه ٔپسین زود گوارتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- نیمه ٔ پیشین ؛ نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین ). از کمر به بالا در انسان و حیوان . رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمه ٔ پیشین از شکل ثور.(التفهیم از فرهنگ فارسی معین ).
- نیمه ٔ دینار ؛ کنایه از لب معشوق . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود :
دوش گرفتم به لب نیمه ٔ دینار تو
چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد.
- || کنایه از بوسه . ماچ . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
- نیمه ٔ قندیل [ عیسی ] ؛ کنایه از ماه نو. (آنندراج ) :
نیمه ٔ قندیل عیسی بودیا محراب او
یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته .
- نیمه کردن ؛ نصف کردن .(ناظم الاطباء).
- || (اصطلاح بنایی ) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن . آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن .