نیم شبان
لغتنامه دهخدا
نیم شبان . [ ش َ ] (اِ مرکب ،ق مرکب ) نیم شب . هنگام نیم شب . در دل شب :
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
حاکم در جلوه ٔ خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب .
این شب دین است نباشد شگفت
نیم شبان بانگ و فغان کلاب .
درگه میران غز درشکنی نیمروز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم .
نوش لب رفت پیش نوش لبان
چنگ را برگرفت نیم شبان .
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیم شبان و دعای اسحارش .
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
حاکم در جلوه ٔ خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب .
این شب دین است نباشد شگفت
نیم شبان بانگ و فغان کلاب .
درگه میران غز درشکنی نیمروز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم .
نوش لب رفت پیش نوش لبان
چنگ را برگرفت نیم شبان .
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیم شبان و دعای اسحارش .