نیزه ور
لغتنامه دهخدا
نیزه ور. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ وَ ] (ص مرکب ) مسلح شده با نیزه . نیزه دار. (ناظم الاطباء). که با نیزه جنگد :
وز آن گرزداران نیزه وران
که می تاختندی بر این وبر آن .
بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور.
به ره بر یکی لشکری بی کران
پدید آمد از دورنیزه وران .
ابا ترکش و تیغ و تیر و سپر
دو دسته پیاده پس نیزه ور.
چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ .
حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین .
|| کنایه از تازی است و دشت نیزه وران در شاهنامه اشاره به عربستان است . نیزه گذار :
به ره بر یکی لشکر بی کران
پدید آمد از دشت نیزه وران .
همه دشت نیزه وران رو بگرد
نگر تا کجا یابی اسب نبرد.
شد از دشت نیزه وران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم .
و نیز رجوع به نیزه گذار شود.
وز آن گرزداران نیزه وران
که می تاختندی بر این وبر آن .
بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور.
به ره بر یکی لشکری بی کران
پدید آمد از دورنیزه وران .
ابا ترکش و تیغ و تیر و سپر
دو دسته پیاده پس نیزه ور.
چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ .
حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین .
|| کنایه از تازی است و دشت نیزه وران در شاهنامه اشاره به عربستان است . نیزه گذار :
به ره بر یکی لشکر بی کران
پدید آمد از دشت نیزه وران .
همه دشت نیزه وران رو بگرد
نگر تا کجا یابی اسب نبرد.
شد از دشت نیزه وران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم .
و نیز رجوع به نیزه گذار شود.