نیزه دار
لغتنامه دهخدا
نیزه دار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (نف مرکب ) رامح . (السامی ). نیزه افکن . نیزه گذار. نیزه ور. (یادداشت مؤلف ). مسلح به نیزه :
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن .
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران زوبین ور و نیزه دار.
چو بشنید کآمد سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
همیدون پیاده پس نیزه دار
ابا جوشن و تیر آهن گذار.
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل .
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز.
کمندافکنان از پس خیل خویش
به تیغ و زره نیزه داران ز پیش .
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش ز آن نی چون خیزران افشانده اند.
رکاب است چون حلقه ٔ نیزه داران
که عیدی به میدان خاقان نماید.
برون رفت جوشن وری نیزه دار.
|| نیزه بردار. (ناظم الاطباء) :
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه دار علی .
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن .
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران زوبین ور و نیزه دار.
چو بشنید کآمد سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
همیدون پیاده پس نیزه دار
ابا جوشن و تیر آهن گذار.
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل .
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز.
کمندافکنان از پس خیل خویش
به تیغ و زره نیزه داران ز پیش .
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش ز آن نی چون خیزران افشانده اند.
رکاب است چون حلقه ٔ نیزه داران
که عیدی به میدان خاقان نماید.
برون رفت جوشن وری نیزه دار.
|| نیزه بردار. (ناظم الاطباء) :
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه دار علی .