نیرو
لغتنامه دهخدا
نیرو. (اِ) زور. قوت . (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (اوبهی ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). توانائی . (ناظم الاطباء). توان . پهلوانی . نیرومندی . قدرت :
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من .
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ .
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش .
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه .
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن .
|| زوربازو. ضرب . زخم . فشار و قوه ٔ دست :
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم .
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت .
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای .
|| رمز قدرت . (فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است .
رجوع به معنی قبل شود. || امکان . قابلیت . استعداد. (یادداشت مؤلف ) :
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || حول .تأیید. یاری . کمک . نیز رجوع به نیرو کردن شود :
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای .
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش .
به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.
به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .
این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی . (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی . (تاریخ بیهقی ). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات .
|| جنگ . نبرد. رجوع به نیرو کردن شود :
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان .
|| شدت . حدت . ضرب :
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش .
|| امکان . احتمال . || کود. سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ). (اصطلاح نظامی ) هر یک از قوای مختلف نظامی . (فرهنگ فارسی معین ). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی ، نیروی زمینی ، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک ) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی ). انرژی . (فرهنگ فارسی معین ). || به معنی تقدیر نیز هست ، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است . (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو ؛ زورمند. قوی : اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || محکم . سخت : آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه ).
- بی نیرو ؛ ناتوان . سست . بی قوت .
- || عاجز. بی تاب :
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است .
- بنیرو ؛ قوی . نیرومند. بانیرو :
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال .
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.
بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین .
حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست . (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی .
عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی . (راحةالصدور).
- || شدید. سخت . بشدت : خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت . (تاریخ بیهقی ). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی . (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن . (یادداشت مؤلف ) :
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال .
چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی .
زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- بنیروکردن ؛ قوی کردن . پروردن :
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.
بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن ؛ مقاومت و تحمل کردن : مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن . (نوروزنامه ).
- نیرو افکندن ؛ کود دادن . رشوه دادن زمین را. کوت افکندن . (یادداشت مؤلف ) :
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
- نیرو بخشیدن ؛ تقویت کردن . قوت دادن . (یادداشت مؤلف ).
- نیرو بردن ؛ قدرت و توانائی زایل کردن . ناتوان و عاجز کردن :
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش .
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری .
- نیرو به بازو آوردن ؛ زور و نیرو یافتن . نیرومند و قوی دست شدن :
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم .
- نیرو بیرون کردن ؛ امکان وقدرت از کسی گرفتن :
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم .
- نیرو خواستن ؛ استعانت . (یادداشت مؤلف ) : قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- نیرو دادن ؛ تقویت کردن . (یادداشت مؤلف ). قوت بخشیدن . قوی کردن :
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است .
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.
- || تأیید کردن . یاری کردن :
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان .
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
- || کوت دادن . خاشاک به زمین دادن . (فرهنگ خطی ): عدن الارض ؛ نیرو داد زمین را به سرگین . دبل ، دبول ، دمن ؛ نیرو دادن زمین را به سرگین . (از منتهی الارب ).
- نیرو کردن ؛ کوشیدن . به زور متوسل شدن . زور به کار بردن :
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم .
- || فشار آوردن . زور آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.
تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن . کوشیدن . پافشاری کردن : آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم . (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن . جنگیدن . زورآزمائی کردن :
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.
ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
- || ستم کردن . زور کردن :
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.
- || یاری کردن . یاری دادن . (یادداشت مؤلف ) : پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است . (تذکرةالاولیاء).
- نیرو گرفتن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن :
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت .
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحةالصدور).
- || چیره شدن . غالب آمدن :
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت .
در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی . (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن ؛ نیرو گرفتن :
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
- نیروی بازو ؛ قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی :
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
- نیروی بخت ؛ قدرت . اقبال :
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت .
- نیروی پنداره ؛ قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- نیروی دست ؛ زور دست . کنایه ازقدرت و توانائی :
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست .
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست .
ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست .
- || کدّ یمین :
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست .
- نیروی شست ؛ زور و قدرت عدد شست . تأثیر شست سالگی :
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست .
- نیروی کاری آمدن کسی را ؛ بدان قادر شدن . قادر به اجرای آن شدن :
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ .
به خوردن تنش را بنیرو کنید.
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من .
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ .
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش .
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه .
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن .
|| زوربازو. ضرب . زخم . فشار و قوه ٔ دست :
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم .
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت .
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای .
|| رمز قدرت . (فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است .
رجوع به معنی قبل شود. || امکان . قابلیت . استعداد. (یادداشت مؤلف ) :
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || حول .تأیید. یاری . کمک . نیز رجوع به نیرو کردن شود :
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای .
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش .
به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.
به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .
این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی . (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی . (تاریخ بیهقی ). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات .
|| جنگ . نبرد. رجوع به نیرو کردن شود :
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان .
|| شدت . حدت . ضرب :
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش .
|| امکان . احتمال . || کود. سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ). (اصطلاح نظامی ) هر یک از قوای مختلف نظامی . (فرهنگ فارسی معین ). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی ، نیروی زمینی ، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک ) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی ). انرژی . (فرهنگ فارسی معین ). || به معنی تقدیر نیز هست ، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است . (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو ؛ زورمند. قوی : اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || محکم . سخت : آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه ).
- بی نیرو ؛ ناتوان . سست . بی قوت .
- || عاجز. بی تاب :
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است .
- بنیرو ؛ قوی . نیرومند. بانیرو :
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال .
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.
بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین .
حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست . (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی .
عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی . (راحةالصدور).
- || شدید. سخت . بشدت : خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت . (تاریخ بیهقی ). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی . (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن . (یادداشت مؤلف ) :
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال .
چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی .
زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- بنیروکردن ؛ قوی کردن . پروردن :
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.
بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن ؛ مقاومت و تحمل کردن : مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن . (نوروزنامه ).
- نیرو افکندن ؛ کود دادن . رشوه دادن زمین را. کوت افکندن . (یادداشت مؤلف ) :
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
- نیرو بخشیدن ؛ تقویت کردن . قوت دادن . (یادداشت مؤلف ).
- نیرو بردن ؛ قدرت و توانائی زایل کردن . ناتوان و عاجز کردن :
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش .
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری .
- نیرو به بازو آوردن ؛ زور و نیرو یافتن . نیرومند و قوی دست شدن :
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم .
- نیرو بیرون کردن ؛ امکان وقدرت از کسی گرفتن :
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم .
- نیرو خواستن ؛ استعانت . (یادداشت مؤلف ) : قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- نیرو دادن ؛ تقویت کردن . (یادداشت مؤلف ). قوت بخشیدن . قوی کردن :
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است .
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.
- || تأیید کردن . یاری کردن :
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان .
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
- || کوت دادن . خاشاک به زمین دادن . (فرهنگ خطی ): عدن الارض ؛ نیرو داد زمین را به سرگین . دبل ، دبول ، دمن ؛ نیرو دادن زمین را به سرگین . (از منتهی الارب ).
- نیرو کردن ؛ کوشیدن . به زور متوسل شدن . زور به کار بردن :
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم .
- || فشار آوردن . زور آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.
تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن . کوشیدن . پافشاری کردن : آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم . (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن . جنگیدن . زورآزمائی کردن :
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.
ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
- || ستم کردن . زور کردن :
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.
- || یاری کردن . یاری دادن . (یادداشت مؤلف ) : پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است . (تذکرةالاولیاء).
- نیرو گرفتن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن :
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت .
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحةالصدور).
- || چیره شدن . غالب آمدن :
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت .
در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی . (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن ؛ نیرو گرفتن :
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
- نیروی بازو ؛ قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی :
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
- نیروی بخت ؛ قدرت . اقبال :
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت .
- نیروی پنداره ؛ قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- نیروی دست ؛ زور دست . کنایه ازقدرت و توانائی :
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست .
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست .
ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست .
- || کدّ یمین :
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست .
- نیروی شست ؛ زور و قدرت عدد شست . تأثیر شست سالگی :
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست .
- نیروی کاری آمدن کسی را ؛ بدان قادر شدن . قادر به اجرای آن شدن :
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ .
به خوردن تنش را بنیرو کنید.