نیاز
لغتنامه دهخدا
نیاز. (اِ) حاجت . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (رشیدی ) (آنندراج ). احتیاج . (برهان قاطع). ارب . اربه . مأربه . وطر. (یادداشت مؤلف ) :
اگرچه بمانند دیر ودراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوییم چندین دراز.
که ای نامداران گردن فراز
به رأی شما هرکسی را نیاز.
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز.
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده است بفضل
چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب .
نگیرد چنین چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به یاران نیاز.
همان روز بفروختند آن جهاز
که بد مشتری را سوی آن نیاز.
هر آنچ امروز بتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناز دنیا گذرنده است ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز.
ای ترا آرزوی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسب نیاز.
نیاز بود چنین ملک را به چون تو وزیر
در آرزوی تو می بود روزگار دراز.
درازدستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه .
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری .
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشته ٔ نیاز فرست .
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ نیاز بشویم .
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطم .
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است .
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است .
ای سروناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز.
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز.
گفتم از کویش روم بازآمدم با صد نیاز
هرکه گوید ناسزائی باز آوردی کند.
|| بی نوائی . تنگدستی . (ناظم الاطباء). فقر. نداری . فاقه . املاق . مقابل ناز و نعمت . (یادداشت مؤلف ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در کواره کنی .
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت ازاو بیش داد.
سر بدره ٔ ماگشاده ست باز
نباید که ماند کس اندر نیاز.
هم آن راکه پرورد در بر بناز
درافکند خیره به چاه نیاز.
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی بر کسی بر دراز.
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان .
هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان .
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز.
بعضی به نیاز و درویشی مبتلاگشتند. (تاریخ بیهقی ).
کراراند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جزراه بد ناردت پیش باز.
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر زنیاز.
روا مبین ز طریق کرم که ز خم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق .
بر چشمه ٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش .
غم همه ز آن است کآشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی .
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
|| قحط. (برهان قاطع) (صحاح الفرس ). غلا. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || شره . حرص . (صحاح الفرس ) (برهان قاطع). آز. (ناظم الاطباء) :
چه سودت بسی این چنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز.
تا خون نگشادم از رگ جان
تب های نیاز من نبستی .
|| حرص به طعام . (ناظم الاطباء). به لذت خوردن طعام . (از صحاح الفرس ) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || ذلت . خواری . نکبت :
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم نیاز.
کجا بی هنر شد اسیر نیاز
هنرمند هرجا بود سرفراز.
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش بناز و مخوان جز نیازش .
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
|| گدائی . درخواست . استدعا. التماس . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || خواهش . تمنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود. || عجز. انکسار. خضوع . خشوع . ابتهال . زاری . تضرع . لابه . عرض حاجت . (یادداشت مؤلف ) :
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو می زیبدش هرگونه نیاز.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه ٔ نیاز گشاینده ٔ مدنگ .
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا.
چون از نیازت بوی نه کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت .
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
تو مستغنی از هرچه در راه تست
نیاز همه سوی درگاه تست .
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز.
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز.
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای .
نیاز از شاه به چون سرفراز است
گدا خود جمله زاری و نیاز است .
بیار می که ندارم چو حافظ استظهار
به گریه ٔ سحری و نیاز نیمشبی .
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند.
با خلق خدا سخن به شیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن .
|| اظهار محبت . (برهان قاطع). || تجمل . تکلف . (یادداشت مؤلف ). ناز :
به راه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت .
به نیاز گفت فرداپی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید.
|| مرادف ناز است . و رجوع به معنی قبلی شود :
چنین گفت بادختر سرفراز
که ای پروریده به ناز و نیاز.
|| مقصود. مطلوب . (یادداشت مؤلف ) :
پس از چارده سال رنج دراز
رسانیدش [ یعقوب را ] ایزد به کام و نیاز.
|| ضرورت . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ). رجوع به نیاز آمدن شود. || آرزو. (صحاح الفرس ) (آنندراج ). میل . خواهش . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) :
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز.
چو بودن به گنگ اندرون شد دراز
به دیدار کاووسش آمد نیاز.
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم .
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعده ٔ دل بریان کیستی .
|| دوست . (یادداشت مؤلف ) (برهان قاطع) (اوبهی ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (از صحاح الفرس ) . برابر دشمن . (از برهان ). رجوع به معنی بعدی شود. || گرامی . عزیز. نیازی . محبوب . (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به نیازی شود :
بیاگند [ تور ] مغزش [ ایرج را ] به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر [ فریدون ]
چنین گفت کاینک سر آن نیاز
که تاج نیاکان بدو گشت باز.
یکی تاجور شاه و کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر.
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
نیاز پدر خسرو ماهروی .
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر.
|| تحفه ٔ درویشان . (برهان قاطع). هدیه . پیشکش . (آنندراج ). مزد فالگو. مزد قرآن خوان . هدیه و پیش کش از نقدو جنس که به مرشد یا پیری دهند. (یادداشت مؤلف ). مجازاً نذری که برای گرفتن مراد و حاجت خود به نام نبی و ولی داده شود که بیشتر به شکل خوراک است . (از فرهنگ نظام ): فرموند بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیزی آرد بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139). رجوع به نذر و نیازشود. || حاجتمند. محتاج . آرزومند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نیازمند شود.
- با نیاز ؛ نیازمند، که غنی یا مستغنی نیست :
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز.
چنان دارم ای داور کار ساز
کزین بانیازان شوم بی نیاز.
- به نیاز ؛ با نیاز. نیازمند. محتاج و مسکین :
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز.
- || با خضوع و خشوع . دعا و زاری از روی صدق و صفا :
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی .
- بی نیاز . رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- پرنیاز ؛ محتاج . حاجتمند. مسکین . بی نوا :
شد از رنج و سختی جهان پرنیاز
همی بود از هر سوئی ترکتاز.
بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده ام
پرنیازان را تمنا برنتابد بیش از این .
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهم هم ناردان .
- نیاز آمدن کسی را به چیزی ؛ ناگزیر شدن او از آن .
- || حاجت افتادن او به آن . محتاج شدن او بدان :
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دست و به گنج بخیلان میاز.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
ز زین برگرفتش به میدان فکند
نیازش نیامد به گرز و کمند.
بگویید هوشت فراز آمده ست
به خاک و به خونت نیاز آمده ست .
نماند به گیتی کسی خوددراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
گه نیازت به حصار آید و بندد در
گاه عیبت ز در و بند و حصار آید.
و گر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .
- || تمایل پیدا کردن او به آن . مایل شدن او به آن :
به دیدار شاه آمده ستش نیاز
ندانم چه دارد به دل با تو راز.
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز.
- نیاز آمدن کسی را؛ بی چیز شدن او. فقیر شدن او. تنگدست شدن او. نیازمند گشتن او :
دگر آن کش آید به پیری نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز.
- نیاز آوردن ؛ نیاز بردن . عرض حاجت کردن . سؤال کردن :
نیاز آورد هر که یک روزه پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی .
- || پیشکش و هدیه نزد مرشد و مرادی بردن . نذرانه نزد اولیأاﷲ بردن . چیزی نذر مزار اولیاء و اقطاب کردن : و فرمودند بگو هر که نیاز پیش آرد... بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نیاز افتادن ؛ احتیاج پیدا شدن :
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار.
- نیاز بردن ؛ عرض حاجت کردن . سؤال و اظهار نیازمندی کردن :
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
- نیاز برداشتن ؛ حاجت بردن . حاجت خواستن . نیازمندی نمودن :
اگر چه بدی بختشان دیرباز
به کهتر نه برداشتندی نیاز.
- نیاز پوشیدن ؛ از سؤال و طلب سر باز زدن . حاجت نهفتن :
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی .
- || فقر وتنگدستی خویش پوشیده داشتن :
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز.
- نیاز دادن ؛ نذرانه و پیشکش و هدیه دادن به پیری و مرشدی . مزد فالگو و قرآن خوان دادن .
- نیاز داشتن ؛ نیازمند بودن . حاجت داشتن . محتاج بودن :
مگر پهلوان رستم سرفراز
به گنج و سپاه تودارد نیاز.
به شعر تهنیت این ملک را کنم نه ترا
که ملک داشت به شغل وزارت تو نیاز.
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می گریزم .
- نیاز رسیدن ؛ احتیاج پیدا شدن . حاجت افتادن :
ندید او همی مردم رای ساز
رسیدش به تدبیرسازان نیاز.
- نیاز کردن ؛ اظهار عجز و تضرع و خشوع کردن . لابه نمودن . به لابه طلب کردن :
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن .
میان عاشق و معشوق حرف بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
- || نقدینه یا جامه و امثال آن پیشکش مرشدی یا مرادی یا سیدی یا رمالی کردن . نذر کردن .رجوع به نذر و نیاز شود.
- نیاز کسی را به دیگری آوردن ؛ او را به دیگری محتاج کردن . به دیگری حواله کردن :
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس .
- نیاز نهفتن ؛ نیاز پوشیدن . فقر و مسکنت پوشیده داشتن :
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت از او بیش داد.
اگرچه بمانند دیر ودراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوییم چندین دراز.
که ای نامداران گردن فراز
به رأی شما هرکسی را نیاز.
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز.
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده است بفضل
چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب .
نگیرد چنین چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به یاران نیاز.
همان روز بفروختند آن جهاز
که بد مشتری را سوی آن نیاز.
هر آنچ امروز بتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناز دنیا گذرنده است ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز.
ای ترا آرزوی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسب نیاز.
نیاز بود چنین ملک را به چون تو وزیر
در آرزوی تو می بود روزگار دراز.
درازدستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه .
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری .
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشته ٔ نیاز فرست .
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ نیاز بشویم .
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطم .
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است .
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است .
ای سروناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز.
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز.
گفتم از کویش روم بازآمدم با صد نیاز
هرکه گوید ناسزائی باز آوردی کند.
|| بی نوائی . تنگدستی . (ناظم الاطباء). فقر. نداری . فاقه . املاق . مقابل ناز و نعمت . (یادداشت مؤلف ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در کواره کنی .
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت ازاو بیش داد.
سر بدره ٔ ماگشاده ست باز
نباید که ماند کس اندر نیاز.
هم آن راکه پرورد در بر بناز
درافکند خیره به چاه نیاز.
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی بر کسی بر دراز.
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان .
هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان .
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز.
بعضی به نیاز و درویشی مبتلاگشتند. (تاریخ بیهقی ).
کراراند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جزراه بد ناردت پیش باز.
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر زنیاز.
روا مبین ز طریق کرم که ز خم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق .
بر چشمه ٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش .
غم همه ز آن است کآشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی .
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
|| قحط. (برهان قاطع) (صحاح الفرس ). غلا. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || شره . حرص . (صحاح الفرس ) (برهان قاطع). آز. (ناظم الاطباء) :
چه سودت بسی این چنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز.
تا خون نگشادم از رگ جان
تب های نیاز من نبستی .
|| حرص به طعام . (ناظم الاطباء). به لذت خوردن طعام . (از صحاح الفرس ) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || ذلت . خواری . نکبت :
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم نیاز.
کجا بی هنر شد اسیر نیاز
هنرمند هرجا بود سرفراز.
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش بناز و مخوان جز نیازش .
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
|| گدائی . درخواست . استدعا. التماس . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || خواهش . تمنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود. || عجز. انکسار. خضوع . خشوع . ابتهال . زاری . تضرع . لابه . عرض حاجت . (یادداشت مؤلف ) :
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو می زیبدش هرگونه نیاز.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه ٔ نیاز گشاینده ٔ مدنگ .
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا.
چون از نیازت بوی نه کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت .
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
تو مستغنی از هرچه در راه تست
نیاز همه سوی درگاه تست .
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز.
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز.
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای .
نیاز از شاه به چون سرفراز است
گدا خود جمله زاری و نیاز است .
بیار می که ندارم چو حافظ استظهار
به گریه ٔ سحری و نیاز نیمشبی .
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند.
با خلق خدا سخن به شیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن .
|| اظهار محبت . (برهان قاطع). || تجمل . تکلف . (یادداشت مؤلف ). ناز :
به راه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت .
به نیاز گفت فرداپی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید.
|| مرادف ناز است . و رجوع به معنی قبلی شود :
چنین گفت بادختر سرفراز
که ای پروریده به ناز و نیاز.
|| مقصود. مطلوب . (یادداشت مؤلف ) :
پس از چارده سال رنج دراز
رسانیدش [ یعقوب را ] ایزد به کام و نیاز.
|| ضرورت . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ). رجوع به نیاز آمدن شود. || آرزو. (صحاح الفرس ) (آنندراج ). میل . خواهش . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) :
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز.
چو بودن به گنگ اندرون شد دراز
به دیدار کاووسش آمد نیاز.
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم .
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعده ٔ دل بریان کیستی .
|| دوست . (یادداشت مؤلف ) (برهان قاطع) (اوبهی ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (از صحاح الفرس ) . برابر دشمن . (از برهان ). رجوع به معنی بعدی شود. || گرامی . عزیز. نیازی . محبوب . (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به نیازی شود :
بیاگند [ تور ] مغزش [ ایرج را ] به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر [ فریدون ]
چنین گفت کاینک سر آن نیاز
که تاج نیاکان بدو گشت باز.
یکی تاجور شاه و کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر.
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
نیاز پدر خسرو ماهروی .
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر.
|| تحفه ٔ درویشان . (برهان قاطع). هدیه . پیشکش . (آنندراج ). مزد فالگو. مزد قرآن خوان . هدیه و پیش کش از نقدو جنس که به مرشد یا پیری دهند. (یادداشت مؤلف ). مجازاً نذری که برای گرفتن مراد و حاجت خود به نام نبی و ولی داده شود که بیشتر به شکل خوراک است . (از فرهنگ نظام ): فرموند بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیزی آرد بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139). رجوع به نذر و نیازشود. || حاجتمند. محتاج . آرزومند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نیازمند شود.
- با نیاز ؛ نیازمند، که غنی یا مستغنی نیست :
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز.
چنان دارم ای داور کار ساز
کزین بانیازان شوم بی نیاز.
- به نیاز ؛ با نیاز. نیازمند. محتاج و مسکین :
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز.
- || با خضوع و خشوع . دعا و زاری از روی صدق و صفا :
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی .
- بی نیاز . رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- پرنیاز ؛ محتاج . حاجتمند. مسکین . بی نوا :
شد از رنج و سختی جهان پرنیاز
همی بود از هر سوئی ترکتاز.
بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده ام
پرنیازان را تمنا برنتابد بیش از این .
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهم هم ناردان .
- نیاز آمدن کسی را به چیزی ؛ ناگزیر شدن او از آن .
- || حاجت افتادن او به آن . محتاج شدن او بدان :
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دست و به گنج بخیلان میاز.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
ز زین برگرفتش به میدان فکند
نیازش نیامد به گرز و کمند.
بگویید هوشت فراز آمده ست
به خاک و به خونت نیاز آمده ست .
نماند به گیتی کسی خوددراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
گه نیازت به حصار آید و بندد در
گاه عیبت ز در و بند و حصار آید.
و گر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .
- || تمایل پیدا کردن او به آن . مایل شدن او به آن :
به دیدار شاه آمده ستش نیاز
ندانم چه دارد به دل با تو راز.
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز.
- نیاز آمدن کسی را؛ بی چیز شدن او. فقیر شدن او. تنگدست شدن او. نیازمند گشتن او :
دگر آن کش آید به پیری نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز.
- نیاز آوردن ؛ نیاز بردن . عرض حاجت کردن . سؤال کردن :
نیاز آورد هر که یک روزه پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی .
- || پیشکش و هدیه نزد مرشد و مرادی بردن . نذرانه نزد اولیأاﷲ بردن . چیزی نذر مزار اولیاء و اقطاب کردن : و فرمودند بگو هر که نیاز پیش آرد... بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نیاز افتادن ؛ احتیاج پیدا شدن :
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار.
- نیاز بردن ؛ عرض حاجت کردن . سؤال و اظهار نیازمندی کردن :
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
- نیاز برداشتن ؛ حاجت بردن . حاجت خواستن . نیازمندی نمودن :
اگر چه بدی بختشان دیرباز
به کهتر نه برداشتندی نیاز.
- نیاز پوشیدن ؛ از سؤال و طلب سر باز زدن . حاجت نهفتن :
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی .
- || فقر وتنگدستی خویش پوشیده داشتن :
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز.
- نیاز دادن ؛ نذرانه و پیشکش و هدیه دادن به پیری و مرشدی . مزد فالگو و قرآن خوان دادن .
- نیاز داشتن ؛ نیازمند بودن . حاجت داشتن . محتاج بودن :
مگر پهلوان رستم سرفراز
به گنج و سپاه تودارد نیاز.
به شعر تهنیت این ملک را کنم نه ترا
که ملک داشت به شغل وزارت تو نیاز.
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می گریزم .
- نیاز رسیدن ؛ احتیاج پیدا شدن . حاجت افتادن :
ندید او همی مردم رای ساز
رسیدش به تدبیرسازان نیاز.
- نیاز کردن ؛ اظهار عجز و تضرع و خشوع کردن . لابه نمودن . به لابه طلب کردن :
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن .
میان عاشق و معشوق حرف بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
- || نقدینه یا جامه و امثال آن پیشکش مرشدی یا مرادی یا سیدی یا رمالی کردن . نذر کردن .رجوع به نذر و نیاز شود.
- نیاز کسی را به دیگری آوردن ؛ او را به دیگری محتاج کردن . به دیگری حواله کردن :
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس .
- نیاز نهفتن ؛ نیاز پوشیدن . فقر و مسکنت پوشیده داشتن :
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت از او بیش داد.