نگون بخت
لغتنامه دهخدا
نگون بخت . [ ن ِ گوم ْ ب َ ] (ص مرکب )بدبخت . سیاه بخت . بیچاره . (ناظم الاطباء). بداقبال . (فرهنگ فارسی معین ). وارون بخت . نگون اختر :
نگون بخت را زنده بر دار کن
وز آن نیز با ما مگردان سخن .
وز آن پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت ار گیتی افروز کیست .
نگون بخت را زنده بر دار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد.
رسول را گفت برو و به این ترک نگون بخت بگو که ما را از تو نه نزل می بایدو نه برگ و ساز. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک ناپاک تن .
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
باشند ز پیروز شدن خاسر و خائب .
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کآن نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت .
نگون بخت را زنده بر دار کن
وز آن نیز با ما مگردان سخن .
وز آن پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت ار گیتی افروز کیست .
نگون بخت را زنده بر دار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد.
رسول را گفت برو و به این ترک نگون بخت بگو که ما را از تو نه نزل می بایدو نه برگ و ساز. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک ناپاک تن .
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
باشند ز پیروز شدن خاسر و خائب .
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کآن نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت .