نگارین
لغتنامه دهخدا
نگارین . [ ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به نگار. (آنندراج ). || زیبا چون نگار. چون بت . (یادداشت مؤلف ). آراسته . شاداب و خوش آب ورنگ :
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشست شبانروز همی تاخت به راه .
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار.
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش .
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی .
حیف است چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت .
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر صفحه ٔ گل قطره ٔ باران بهاری .
مرا چو روی نگارین خود دگر بنمای
که با فراق تو با روی او کناره کنم .
|| آرایش شده . زینت کرده شده .(ناظم الاطباء). بانگار. به نگار. منقش . صاحب نقش . مذبر. (یادداشت مؤلف ). پرنقش ونگار :
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نگارین سیرنگ .
وآن پَرّ نگارینْش بر او بازنبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آزار.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام .
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی .
نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لگام و رانش از داغ .
|| بزک کرده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد معانی قبل شود. || معلم . ذواعلام . (یادداشت مؤلف ). || نگاربسته . حنابسته :
مراپلنگ به سرپنجه ای نگار نکُشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم .
نگارینا به شمشیرم چه حاجت
مرا خود می کشد دست نگارین .
فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم . (گلستان ).
دلم فشرده ٔ آن پنجه ٔ نگارین است
مخمسی که به دل ناخنی زند این است .
چون به خون رنگین نباشد پنجه ٔ مژگان من
غیر آن دست نگارین را حنا مالیده است .
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه ٔ مرجانها.
بتی که برده دلم پنجه ٔ نگارینش
خمیرمایه ٔ صبح است ساق سیمینش .
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
|| رنگین و دلاویز : سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 635).
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخن هائی نگارین تر ز دیبا.
|| (اِ) محبوب . معشوق . (از ناظم الاطباء). نگار. یار خوب روی :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
ما و سر کوی ناوک وسفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
ای نگارین ز تو رهیت گسست .
مرا آفریننده از فر خویش
چنین آفرید ای نگارین ز پیش .
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و از او ما بلندتر صد بار.
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل .
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد.
چو این جواب نگارین من زمن بشنود
فروفکند سر از انده و نداد جواب .
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر.
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان .
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانْش گشت رخ لعل لاله گون .
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی جمالت روزی بود چو سالی .
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست .
نگارینا من آن بی دل غریبم
که هجران آمد از عشقت نصیبم .
نگارینا به هر تندی که می خواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندائی .
- نگارین زبان ؛ آنکه محض به زبان لاف محبت و اخلاص زند و به دل چنان نباشد. و این لفظ در دفتر دوم مکاتبات علوی مذکور است . (آنندراج ). محبوبی که سخن وی از روی صداقت و محبت باشد. (ناظم الاطباء). که زبانی چرب و شیرین دارد.
- نگارین نورد ؛ کنایه از نامه و کتاب . (آنندراج ). کتاب نوشته شده و کتاب خطی ، ضد چاپی . (ناظم الاطباء).
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشست شبانروز همی تاخت به راه .
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار.
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش .
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی .
حیف است چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت .
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر صفحه ٔ گل قطره ٔ باران بهاری .
مرا چو روی نگارین خود دگر بنمای
که با فراق تو با روی او کناره کنم .
|| آرایش شده . زینت کرده شده .(ناظم الاطباء). بانگار. به نگار. منقش . صاحب نقش . مذبر. (یادداشت مؤلف ). پرنقش ونگار :
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نگارین سیرنگ .
وآن پَرّ نگارینْش بر او بازنبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آزار.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام .
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی .
نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لگام و رانش از داغ .
|| بزک کرده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد معانی قبل شود. || معلم . ذواعلام . (یادداشت مؤلف ). || نگاربسته . حنابسته :
مراپلنگ به سرپنجه ای نگار نکُشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم .
نگارینا به شمشیرم چه حاجت
مرا خود می کشد دست نگارین .
فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم . (گلستان ).
دلم فشرده ٔ آن پنجه ٔ نگارین است
مخمسی که به دل ناخنی زند این است .
چون به خون رنگین نباشد پنجه ٔ مژگان من
غیر آن دست نگارین را حنا مالیده است .
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه ٔ مرجانها.
بتی که برده دلم پنجه ٔ نگارینش
خمیرمایه ٔ صبح است ساق سیمینش .
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
|| رنگین و دلاویز : سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 635).
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخن هائی نگارین تر ز دیبا.
|| (اِ) محبوب . معشوق . (از ناظم الاطباء). نگار. یار خوب روی :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
ما و سر کوی ناوک وسفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
ای نگارین ز تو رهیت گسست .
مرا آفریننده از فر خویش
چنین آفرید ای نگارین ز پیش .
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و از او ما بلندتر صد بار.
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل .
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد.
چو این جواب نگارین من زمن بشنود
فروفکند سر از انده و نداد جواب .
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر.
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان .
بیمار گشت و زار نگارین من ز درد
چون زعفرانْش گشت رخ لعل لاله گون .
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی جمالت روزی بود چو سالی .
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست .
نگارینا من آن بی دل غریبم
که هجران آمد از عشقت نصیبم .
نگارینا به هر تندی که می خواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندائی .
- نگارین زبان ؛ آنکه محض به زبان لاف محبت و اخلاص زند و به دل چنان نباشد. و این لفظ در دفتر دوم مکاتبات علوی مذکور است . (آنندراج ). محبوبی که سخن وی از روی صداقت و محبت باشد. (ناظم الاطباء). که زبانی چرب و شیرین دارد.
- نگارین نورد ؛ کنایه از نامه و کتاب . (آنندراج ). کتاب نوشته شده و کتاب خطی ، ضد چاپی . (ناظم الاطباء).