نگار
لغتنامه دهخدا
نگار. [ ن ِ ] (اِ) اسم است از نگاشتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). حاصل مصدر نگاشتن . (یادداشت مؤلف ). نقش . (غیاث اللغات )(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی ). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی ). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند :
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم .
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن .
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
|| مرادف نقش است . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش .آب و رنگ . بزک . خط و خال . سرخاب و سفیداب . مرادف رنگ و نقش است . در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش . جمال و جوانی . زیب و جمال . خال و خط. آرایش . توالت . سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید :
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت .
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است .
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری .
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم .
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم .
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم .
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش .
|| نقش نگین . نقش که بر نگین انگشتری کنند :
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین .
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این .
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است . (رشیدی ). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری ). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج ). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب .(فرهنگ خطی ) :
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری .
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای .
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع :
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
بر او[ بر تخت طاقدیس ] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
عقیق و زبرجد بر او [ بر خانه ٔ بلورین ] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت . آرایش :
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری .
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
|| (ص ) رنگین . منقش :
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است .
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
|| (اِ) بت . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). فخ . چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی ) :
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن .
- نگاربندی :
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
- نگارپرستی :
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش .
- نگارگری :
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
|| کنایه از گل و گلبن :
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق . محبوب . (غیاث اللغات ). مجازاً معشوق . (آنندراج ). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری ). نگارین . محبوب خوب رو. یار زیبا :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام .
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه .
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین .
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته .
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین .
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی .
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان .
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل .
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل .
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی .
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم .
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش .
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم .
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم .
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم .
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم .
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیةالسجایا محمودةالخصایل .
|| نقشه . طرح . (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش .
|| صورت . (فرهنگ خطی ). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل . نقش . پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ .
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی .
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ .
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست .
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی .
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی .
|| صورت ، مقابل عنصر، مقابل هیولا :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی .
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه .
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست .
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
|| پدیده و عَرَض ، مقابل جوهر :
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری .
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم .
|| صورت . هیئت ظاهر. شکل و شمایل :
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم .
|| (ن مف مرخم ) نگاشته .(یادداشت مؤلف ). مصور. مجسم :
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
|| مصنوع . ساخته :
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری .
|| (اِمص ) تحریر. (فرهنگ فارسی معین ).
- به نگار ؛ منقش . مزوق . موشی . نگارین . (یادداشت مؤلف ). آراسته :
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
- بی نگار ؛ بی زیوروزینت . ساده . ناآراسته :
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
- پرنگار ؛ نگارین . پرنقش ونگار. به نگار. مزین . مزوق . آراسته . بازیوروزینت :
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش .
- نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین . (فرهنگ فارسی معین ) :
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم .
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن .
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
|| مرادف نقش است . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش .آب و رنگ . بزک . خط و خال . سرخاب و سفیداب . مرادف رنگ و نقش است . در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش . جمال و جوانی . زیب و جمال . خال و خط. آرایش . توالت . سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید :
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت .
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است .
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری .
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم .
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم .
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم .
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش .
|| نقش نگین . نقش که بر نگین انگشتری کنند :
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین .
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این .
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است . (رشیدی ). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری ). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج ). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب .(فرهنگ خطی ) :
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری .
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای .
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع :
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
بر او[ بر تخت طاقدیس ] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
عقیق و زبرجد بر او [ بر خانه ٔ بلورین ] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت . آرایش :
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری .
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
|| (ص ) رنگین . منقش :
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است .
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
|| (اِ) بت . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). فخ . چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی ) :
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن .
- نگاربندی :
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
- نگارپرستی :
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش .
- نگارگری :
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
|| کنایه از گل و گلبن :
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق . محبوب . (غیاث اللغات ). مجازاً معشوق . (آنندراج ). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری ). نگارین . محبوب خوب رو. یار زیبا :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام .
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه .
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین .
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته .
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین .
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی .
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان .
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل .
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل .
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی .
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم .
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش .
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم .
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم .
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم .
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم .
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیةالسجایا محمودةالخصایل .
|| نقشه . طرح . (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش .
|| صورت . (فرهنگ خطی ). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل . نقش . پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ .
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی .
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ .
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست .
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی .
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی .
|| صورت ، مقابل عنصر، مقابل هیولا :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی .
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه .
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست .
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
|| پدیده و عَرَض ، مقابل جوهر :
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری .
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم .
|| صورت . هیئت ظاهر. شکل و شمایل :
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم .
|| (ن مف مرخم ) نگاشته .(یادداشت مؤلف ). مصور. مجسم :
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
|| مصنوع . ساخته :
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری .
|| (اِمص ) تحریر. (فرهنگ فارسی معین ).
- به نگار ؛ منقش . مزوق . موشی . نگارین . (یادداشت مؤلف ). آراسته :
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
- بی نگار ؛ بی زیوروزینت . ساده . ناآراسته :
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
- پرنگار ؛ نگارین . پرنقش ونگار. به نگار. مزین . مزوق . آراسته . بازیوروزینت :
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش .
- نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین . (فرهنگ فارسی معین ) :
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.