نکوسیرت
لغتنامه دهخدا
نکوسیرت . [ ن ِ رَ ] (ص مرکب ) نیکوسیرت .نیک روش . که سیرت او خوب و پسندیده است :
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهادو نکوطلعت و نکوکردار.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیرنکوسیرت نکوکردار.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدارمردم شناس .
نکوسیرت بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون .
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا بودمی .
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهادو نکوطلعت و نکوکردار.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیرنکوسیرت نکوکردار.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدارمردم شناس .
نکوسیرت بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون .
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا بودمی .