نکو داشتن
لغتنامه دهخدا
نکوداشتن . [ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) به خوبی و دقت تعهد و نگهداری و مراقبت کردن . گرامی داشتن . معزز و محترم داشتن . به ناز داشتن . به ناز و نعمت پروردن . در خصب و آسایش پروردن . در رفاه داشتن : او راخواسته بسیار بود و از آنکه درویشان را نکو داشتی خواسته ٔ او را برکت بیش بودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
پسر را نکو دار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان .
پدر چون با خداوندان بقا داد
نکو دارند فرزندان او را.
نکو دار بازارگان و رسول
که نامت برآید به صدر قبول .
پسر را نکو دار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان .
پدر چون با خداوندان بقا داد
نکو دارند فرزندان او را.
نکو دار بازارگان و رسول
که نامت برآید به صدر قبول .