نژند
لغتنامه دهخدا
نژند. [ ن ِ / ن َ ژَ ] (ص ) اندوهگین . (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). غمناک . (لغت فرس اسدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). پژمرده . فرومانده . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (لغت فرس اسدی ). غمگین چهره . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ نظام ). غمگین . (ناظم الاطباء). فرمگن . فرمگین . دلگیر. مهموم . غمنده :
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده .
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.
همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان .
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران .
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.
ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم .
نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.
می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم .
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
ناکسان از تو با نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
شد از گوشه ٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.
هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند.
گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی .
سرکلاه چشم بند گوش بند
که ازاو باز است مسکین و نژند.
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
- دل نژند ؛ دل افسرده . غمین :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمداز سوی کلاته دل نژند.
- دل نژند داشتن :
به هر شب ز هر حجره ای دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند.
زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری ز گیتی نژند.
- دل نژند کردن :
مکن دلْت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن ناسپاسی و دل را نژند.
- نژند داشتن :
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند.
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار.
- نژندشدن :
شدند آن همه یار خسرو نژند
چو دیدند آن دیو جسته ز بند.
نژند آن زمان شد که بی داد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد.
- نژند کردن ؛ آزردن :
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
- نژند گشتن :
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشّه یابد گزند.
|| خشمگین . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک . (ناظم الاطباء) :
پیاده ٔ سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان .
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و ازپیش چشمش بکند.
همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند.
|| مهیب . سهمگین . هولناک . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || عبوس . ترش .
- نژند کردن چهره ؛ روترش کردن . خشم گرفتن . عبوس کردن :
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس به زودی مخند.
|| نشیب . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). پست . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). حضیض . (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خداوند کیوان و چرخ بلند
خداوند ارمیده خاک نژند.
چون ایاز این راز بر صحرا فکند
جمله ارکان خوار گشتند و نژند.
جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند.
|| زمین پست . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || خوار. (غیاث اللغات ). بی ارزش . پست . بی ارج :
عارفانش کیمیاگر گشته اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند.
|| سرفرودافکنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون . خوار. (غیاث اللغات ) :
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند زار و نژند.
به خاک اندر افکند خوار و نژند
فرودآمد و دست کردش به بند.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند.
کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده به بند.
|| لاغر. نحیف . (ناظم الاطباء) :
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی .
و رجوع به شواهد معنی بعدی شود. || افسرده . پژمرده . بیماروار :
هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است .
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست
نژند و زار همچون سوگواری .
باد فرومایگی وزید و از او
صورت نیکی نژند و محزون شد.
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم .
نامزد نیکوئی بر در ایوان تست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد.
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند.
و رجوع به معنی قبلی شود. || زشت . مکروه . نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
بر آن رای وارونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند.
شگفتم من از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به من جز گزند.
که او بادسار است و دیونژند
بدو داد افسون و نیرنگ و بند.
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند.
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.
|| بد. ناخوش . نامساعد. ناموافق :
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.
چنین گفت کزبخت روز نژند
مرا باد کشتی به ایدر فکند.
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.
|| تیره . تاریک . (ناظم الاطباء). مقابل خرم :
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند.
|| مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند. || حیران . آشفته . متعجب . || هراسان . (ناظم الاطباء) :
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
|| متغیرشده از اندوه و یا کبر سن . || سست . ناتوان . عاجز از دفع ظلم و تعدی . || نادان . ابله . || محترم . معزز. بزرگوار. || تاجر معتبر. || عالم . دانا. || حارس . حامی . || پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت . || بردبار. (ناظم الاطباء).
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده .
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.
همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان .
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران .
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.
ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم .
نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.
می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم .
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
ناکسان از تو با نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
شد از گوشه ٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.
هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند.
گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی .
سرکلاه چشم بند گوش بند
که ازاو باز است مسکین و نژند.
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
- دل نژند ؛ دل افسرده . غمین :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمداز سوی کلاته دل نژند.
- دل نژند داشتن :
به هر شب ز هر حجره ای دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند.
زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری ز گیتی نژند.
- دل نژند کردن :
مکن دلْت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن ناسپاسی و دل را نژند.
- نژند داشتن :
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند.
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار.
- نژندشدن :
شدند آن همه یار خسرو نژند
چو دیدند آن دیو جسته ز بند.
نژند آن زمان شد که بی داد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد.
- نژند کردن ؛ آزردن :
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
- نژند گشتن :
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشّه یابد گزند.
|| خشمگین . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک . (ناظم الاطباء) :
پیاده ٔ سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان .
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و ازپیش چشمش بکند.
همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند.
|| مهیب . سهمگین . هولناک . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || عبوس . ترش .
- نژند کردن چهره ؛ روترش کردن . خشم گرفتن . عبوس کردن :
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس به زودی مخند.
|| نشیب . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). پست . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). حضیض . (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خداوند کیوان و چرخ بلند
خداوند ارمیده خاک نژند.
چون ایاز این راز بر صحرا فکند
جمله ارکان خوار گشتند و نژند.
جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند.
|| زمین پست . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || خوار. (غیاث اللغات ). بی ارزش . پست . بی ارج :
عارفانش کیمیاگر گشته اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند.
|| سرفرودافکنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون . خوار. (غیاث اللغات ) :
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند زار و نژند.
به خاک اندر افکند خوار و نژند
فرودآمد و دست کردش به بند.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند.
کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده به بند.
|| لاغر. نحیف . (ناظم الاطباء) :
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی .
و رجوع به شواهد معنی بعدی شود. || افسرده . پژمرده . بیماروار :
هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است .
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست
نژند و زار همچون سوگواری .
باد فرومایگی وزید و از او
صورت نیکی نژند و محزون شد.
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم .
نامزد نیکوئی بر در ایوان تست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد.
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند.
و رجوع به معنی قبلی شود. || زشت . مکروه . نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
بر آن رای وارونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند.
شگفتم من از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به من جز گزند.
که او بادسار است و دیونژند
بدو داد افسون و نیرنگ و بند.
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند.
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.
|| بد. ناخوش . نامساعد. ناموافق :
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.
چنین گفت کزبخت روز نژند
مرا باد کشتی به ایدر فکند.
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.
|| تیره . تاریک . (ناظم الاطباء). مقابل خرم :
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند.
|| مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند. || حیران . آشفته . متعجب . || هراسان . (ناظم الاطباء) :
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
|| متغیرشده از اندوه و یا کبر سن . || سست . ناتوان . عاجز از دفع ظلم و تعدی . || نادان . ابله . || محترم . معزز. بزرگوار. || تاجر معتبر. || عالم . دانا. || حارس . حامی . || پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت . || بردبار. (ناظم الاطباء).