نوی
لغتنامه دهخدا
نوی .[ ن َ / ن ُ ] (حامص ) تازگی . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). تجدد. (یادداشت مؤلف ). نو بودن . مقابل کهنگی :
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوه ٔ نو کند پیروی .
و گر بی شگفتی گذاری سخن
ندارد نوی شیوه های کهن .
|| طراوت . شادابی . رواج و رونق . جدت . آراستگی و زیبائی :
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد
جهان را به نوی همی مژده داد.
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو اینش زیبا جادوی .
لباس گرانمایه ٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی .
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش خسروی داد.
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی .
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است .
|| تجدید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || جوانی . رجوع به شاهد ترکیب بنوی در ترکیبات همین لغت شود.
- از نوی ؛ از نو. دیگر بار. بار دیگر :
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایوان بدو از نوی .
- || جدیداً. بتازگی . اخیراً :
دیری است کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .
- بنوی (به نوی ) ؛ از نو. بار دیگر. دیگر بار :
ببخشید بر لشکرش خواسته
سپاهش بنوّی شد آراسته .
دمنده بر آن رزمگاه آمدند
بنوّی همه کینه خواه آمدند.
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم .
چو این گفته شد پاک برخاستند
بنوّی شدن را بیاراستند.
نوشتم یکی نامه ٔ دلپسند
بنوّی بر آن بارگاه بلند.
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را بنوی زینت و نگار دهد.
- || اخیراً. به تازگی . جدیداً. حدیثاً. (یادداشت مؤلف ) :
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید.
چنین گفت شاه جهان باتخوار
که آمد بنوی یکی نامدار.
نه دولت است اینکه بنوی بدو رسید
نه خدمت است اینکه بنوی شد اختیار.
باید که بخدمت آید با لشکرها چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فرازآورده است . (تاریخ بیهقی ص 34). آن کسان را که بنوی اثبات کرده است بداشته آید. (تاریخ بیهقی ص 34).
- || در جوانی :
شد آن نامور مرد شیرین سخن
بنوی بشد زین سرای کهن .
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوه ٔ نو کند پیروی .
و گر بی شگفتی گذاری سخن
ندارد نوی شیوه های کهن .
|| طراوت . شادابی . رواج و رونق . جدت . آراستگی و زیبائی :
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد
جهان را به نوی همی مژده داد.
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو اینش زیبا جادوی .
لباس گرانمایه ٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی .
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش خسروی داد.
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی .
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است .
|| تجدید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || جوانی . رجوع به شاهد ترکیب بنوی در ترکیبات همین لغت شود.
- از نوی ؛ از نو. دیگر بار. بار دیگر :
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایوان بدو از نوی .
- || جدیداً. بتازگی . اخیراً :
دیری است کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .
- بنوی (به نوی ) ؛ از نو. بار دیگر. دیگر بار :
ببخشید بر لشکرش خواسته
سپاهش بنوّی شد آراسته .
دمنده بر آن رزمگاه آمدند
بنوّی همه کینه خواه آمدند.
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم .
چو این گفته شد پاک برخاستند
بنوّی شدن را بیاراستند.
نوشتم یکی نامه ٔ دلپسند
بنوّی بر آن بارگاه بلند.
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را بنوی زینت و نگار دهد.
- || اخیراً. به تازگی . جدیداً. حدیثاً. (یادداشت مؤلف ) :
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید.
چنین گفت شاه جهان باتخوار
که آمد بنوی یکی نامدار.
نه دولت است اینکه بنوی بدو رسید
نه خدمت است اینکه بنوی شد اختیار.
باید که بخدمت آید با لشکرها چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فرازآورده است . (تاریخ بیهقی ص 34). آن کسان را که بنوی اثبات کرده است بداشته آید. (تاریخ بیهقی ص 34).
- || در جوانی :
شد آن نامور مرد شیرین سخن
بنوی بشد زین سرای کهن .