نوش نوش
لغتنامه دهخدا
نوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش :
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های .
ساقی غم که جام جام دهد
عمر درنوش نوش می بشود.
هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه .
چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم
که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
|| پیاپی نوشیدن . (آنندراج ).
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های .
ساقی غم که جام جام دهد
عمر درنوش نوش می بشود.
هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه .
چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم
که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
|| پیاپی نوشیدن . (آنندراج ).