نورپاش
لغتنامه دهخدا
نورپاش . (نف مرکب ) نورپاشنده . نورافکن . نورافشان . پرتوافکن :
چگونه شوم بر دری نورپاش
که باشد بر او این همه دورباش .
او ز چهره بر سر من نورپاش
من ز شادی زیر پایش اشکبار.
|| ستاره ٔ نورافشان . || (اِ مرکب ) چراغ . (فرهنگ فارسی معین ) :
به هر گام ازبرای نورپاشی
ستاده زنگیی با دورباشی .
چگونه شوم بر دری نورپاش
که باشد بر او این همه دورباش .
او ز چهره بر سر من نورپاش
من ز شادی زیر پایش اشکبار.
|| ستاره ٔ نورافشان . || (اِ مرکب ) چراغ . (فرهنگ فارسی معین ) :
به هر گام ازبرای نورپاشی
ستاده زنگیی با دورباشی .