نورسته
لغتنامه دهخدا
نورسته . [ ن َ / نُو رُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) تازه روییده . نهال . (ناظم الاطباء). نورس . نودمیده . نوشکفته . نوبالیده . تازه . شاداب :
زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من
بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم .
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها.
از چمن ِ دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد.
به نورستگان چمن بازبین
مکش خط بر آن خطه ٔ نازنین .
این همه نورستگان بچه ٔ نورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب .
هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس
تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش .
گیاهان نورسته از قطره پر
چو بر شاخ مینابرآموده دُر.
نورسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل ، هزارچندان .
از پی آن گل نورسته دل ما یارب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش .
زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من
بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم .
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها.
از چمن ِ دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد.
به نورستگان چمن بازبین
مکش خط بر آن خطه ٔ نازنین .
این همه نورستگان بچه ٔ نورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب .
هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس
تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش .
گیاهان نورسته از قطره پر
چو بر شاخ مینابرآموده دُر.
نورسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل ، هزارچندان .
از پی آن گل نورسته دل ما یارب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش .